❌سلام دوستان گلم کانال #ارباب به خاطر بنر نامناسب یکی از کانال ها تا فردا مسدود شده دوستان کسی لفت نده فردا ازاد میشه❌
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_143
داشت میرفت سمت خونشون و دایی که یه ذره زیادی زندایی و دوست داشت و همین دوستداشتن باعث یه ذره ترسش از زندایی شده بود دنبالش رفت و برگردوندش:
_کجا میری بابا جون ؟
اینطوری که نمیشه رفت تو خونه!
و به هر مکافاتی که بود مانع از ورود نیما به داخل خونه شد:
_بیا الان بابا آب میگیره رو پاهات،
تمیزت میکنه بعد باهم میریم خونه!
نیما وسط راه ایستاد و با مشت به پاهای دایی کوبید:
_نمیخوام،
نمیخوام من و بشوری،
نمیخوام تمیزم کنی،
نمیخوام به فکر من باشی!
یه ذره بچه همچین زبون درازی میکرد که انگار پنجاه سالشه و همین باعث شگفت زدگی من و شریف شده بود که آروم سرم و به سمت شریف چرخوندم،
با چشمای گرد شده محو تماشای سکانس اون پدر و پسر بود که آروم لب زد:
_مثل اینکه خانوادگی زبون درازید!
و لبخند کجی گوشه لبهاش نشست که تو خلوت دو نفرمون و همینطور که دایی و نیما مشغول بودن ادای لبخند شریف و درآوردم:
_خانوادگی زبون درازید!!
بد از دستش کفری بودم و برام مهم نبود،
اینکه چشماش چهار برابر قبل گرد شده بود و باور نمیکرد من اداش و در بیارم اصلا مهم نبود و حالا تا خواست زبون باز کنه و چیزی بگه دایی و نیما جلو اومدن و نیما گفت:
_با اینکه بخشیدمت اما نمیتونم اجازه بدم تو منو بشوری بابا
و بعد انگشت اشاره اش و به سمت شریف گرفت:
_فقط این آقا میتونه بشوره!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_144
خودم و تو آینه نمیدیدم اما حتم داشتم بااین حرف نیما رنگ از رخسارم پریده،
نمیدونم تو مذاکرات بین دایی و نیما چی گذشته بود اما حالا دست نیما به سمت شریف بود،
شریفی که دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما نمیتونست و ناباورانه فقط میخندید،
خنده های کوتاه و بریده بریده از همونا که باورت نمیشه همچین بلایی سرت اومده باشه،
این خنده از هر گریه ای تلخ تر بود و حالا دایی تیرخلاص و زد:
_میشوره بابا جون،
اول تورو میشوره ،
بعد هم وضوش و میگیره
و جلوتر اومد:
_مگه نه جناب شریف؟
نگاهم به هرجایی بود الا شریف،
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من و بکشه تو خودش و همچین اتفاقاتی پیش نیاد اما اینطور نشد،
دهن زمین برام باز نشد و نیما بدو بدو با اون آفتابه مسی ای که حالا تو دستش بود به سمت شریف اومد:
_بابام همیشه من و با این میشوره!
و آفتابه رو دو دستی تقدیم شریف کرد!!
و افتاد اتفاقی که نباید میفتاد وشریف ناچار مجبور به این کار شد…
با شنیدن صدای نیما دست از ناخن جویدن عصبیم برداشتم:
_بابام همینطور که آب میریزه دستشم میکشه رو پاهام!
نفس تو سینم حبس شد،
بچه بی شلوار پشتش و کرده بود به شریف،
شریفی که حسابی برو بیا داشت و برای خودش کسی بود و توقع داشت شریف ماتحتش و بشوره!
کای ازم برنمیومد اما از دایی چرا،
هرچقدر هم که زن زلیل بود میتونست جلوی بچه پر دردسرش و بگیره که نگاهم و به دایی که روبه روم بود دوختم،
با لبخند نظاره گر قاب تصویر شریف و نیما بود،
شریف روی چهارپایه نشسته بود و نیما پشت بهش همچنان منتظر بود که نفس عمیقی سر دادم،
نه میتونستم برم بالا و شریف و با دایی جمال و نیما تنها بزارم تا هر بلایی که میخوان سر شریف بیارن و اینجا بودنمم داشت ذره ذره از خجالت آبم میکرد که گردن شریف به سمت منی چرخید که با فاصبه کنارش ایستاده بودم،
چشمم که به چشمش افتاد همه چیز بدتر شد،
تو چشماش یه دنیا غم بود حتی بیشتر از اون روز اولی که دیدمش،
حتی پردرد تر از اون وقتی که با لگد ناکارش کردم که فقط تند تند پلک زدم و شریف آفتابه رو بالا گرفت و با دست دیگش پاهای نیمای پررو رو شست،
طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم و مدام چشمام بسته و دوباره باز میشد که آقا نیما بالاخره از آب بازی سیر شدن:
_بسه دیگه سردم شد
و بدو بدو به سمت دایی رفت،
دایی جمال بغلش کرد و نیما خیره به شریف آفتابه به دست با لحن طلبکاری گفت:
_بابام خیلی بهتر از شما بود!
و ماچی از لپ دایی کرد:
_از این به بعد دوباره خودت این کار و کن بابایی!
و احساسات پدر و پسری حسابی فوران کرده بود که دایی نیمارو تو بغلش فشرد :
_چشم بابا جون
دیگه داشتم پس میفتادم که دوباره به شریف نگاه کردم،
شیر آب و بست ،
آفتابه رو زمین گذاشت و بلند شد:
_من دیگه میرم بخوابم؛
با اجازتون!
و خواست راه بیفته که دایی با تعجب گفت:
_کجا آقای شریف؟
مگه نمیخواستید نماز بخونید؟
مگه نمیخواستید اینجا وضو بگیرید؟
با حرص دندون روهم سابید و جواب داد:
_فردا...
فردا قضاش و میخونم!
و راه افتاد،
دیگه برای شنیدن هیچ حرفی نموند و به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد.
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_145
با رفتنش دستی تو صورتم کشیدم و قدم برداشتم برم که دایی این بار مانع از رفتن من شد:
_جانا...
از حرکت ایستادم و چرخیدم به سمتش و دایی ادامه داد:
_حواسم بهتون هستا!
دستام از عصبانیت مشت شد،
شریف تا ناکجا آباد بچش و شسته بود و حالا داشت از حواس جمعش برای من و شریف میگفت که نفسی سر دادم:
_مرسی که حواستون هست دایی جون،
فعلا شب بخیر!
و خواستم برم که یهو یادم افتاد دیگه شبی در کار نیست و اصلاح کردم:
_یعنی صبح بخیر
و بالاخره راهی خونه شدم...
…
دیشب شب سختی بود.
وقتی برگشتم تو خونه شریف رفته بود تو اتاق و در و هم بسته بود و من هم با سردرد فراوون بابت اتفاقی که افتاده بود تونستم کمی بخوابم و بالاخره صبح از راه رسید.
مامان جون سر صبح همه رو بیدار کرده بود و من که بی خواب بودم پی در پی خمیازه میکشیدم و اشک از چشمام روونه بود و شریف هم مثل برج زهرمار روبه روم نشسته بود.
شستن نیما انگار ضربه بزرگی بر پیکره غرور شریف وارد کرده بود که حالا اینجوری اخماش و توهم ریخته بود و خیره به نقطه ای نامعلوم چند ثانیه یکبار پلک میزد و آهی از ته دل سر میداد!
با این وجود با شنیدن صدای سرفه های مامان به خودم اومدم،
همون سرفه های کلافه کننده که ای کاش میشد هرچی زودتر از شرشون خلاص شیم!
از روی مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه،
مامان اونجا بود و مشغول جمع و جور کردن یه سری وسیله برای من که کنارش روی زمین نشستم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_146
_خودم جمع میکنم،
استراحت کن!
سری به اطراف تکون داد و به سختی گفت:
_خودم میتونم اینکار و انجام بدم،
تو کم کم برو آماده شو که به موقع به قرار کاریتون برسید.
زیرلب چشمی گفتم و بلند شدم،
به اتاق رفتم اما تموم فکرم پی مامان بود و این ذهن مشغولی تاآخر حاضر شدنم باهام موند و بالاخره راهی شدیم.
بعد از خداحافظی با همه تو ماشین کنار شریف نشستم و شریف ماشین و روشن کرد اما درست قبل از حرکت دایی جمال سرش و آورد تو ماشین و با لبخند و اما منظور دار گفت:
_مواظب خودتون باشید
و نگاهش و بین هردومون چرخوند که لبام تو دهنم جمع شد و صدای نفس عمیق شریف بلند شد:
_ممنون
و در عین ناباوریم شیشه پنجره رو بالا داد،
خیره به روبه رو داشت شیشه رو بالا میداد و کم کم شرایط داشت واسه دایی جمال سخت میشد که تو لحظه آخر سرش و بیرون کشید!
با چشمای گرد شده به شریف نگاه کردم:
_اگه سر داییم گیر میکرد چی؟
سرد نگاهم کرد:
_حالا که گیر نکرده!
دلخور رو ازش گرفتم و شریف ماشین و به حرکت درآورد،
یه جوری رانندگی میکرد که علاوه بر آدمهای روستا گاو و گوسفندا و مرغ و خروس هاهم کار و زندگیشون و ول کرده بودن و مارو نگاه میکردن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و سفت تر از قبل تو رو صندلیم نشستم:
_چرا همچین رانندگی میکنید؟
نیم گذرایی بهم انداخت و پوزخندی بهم زد:
_چجوری؟
سریع جواب دادم:
_همینجوری که قلبم داره میاد تو دهنم!
این بار با حرص خندید:
هدایت شده از گسترده امام حسن
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت :
_سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو.
_:سلام صبح بخیر، اومدم ببینم چیزی لازم ندارید؟
امیرعلی لبخندی زد ونگاهش بهم خیره موند. _لازم داشتم صبحم روبادیدنت قشنگ کنم که اومدی و روزم رو قشنگ کردی... همیشه منتظر بودم اتفاق بیفته....
_چی؟
_عاشقم بشی...❤️
لبه ی روسریمو به بازی رفتم ، آروم و خجالتی گفتم:امیرعلی...
امیر علی با شنیدن اسمش سمتم برگشت.عاشقانه نگاهم کرد:جاان امیرعلی....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
°•♡کافهعشق♡•°
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت : _سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو. _
عاشقانه هیجانی و پرمحتوا😍🐥🔥
دختره شیطون و پسر جذاب🙈♥️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_147
_پس ترسیدی؟
عیبی نداره منم گاهی اوقات میترسم،
از تو و حالا از خانوادتم میترسم!
و شروع کرد به غر زدن:
_من...
معین شریف...
منی که دست و صورت خودم و به زور میشورم دیشب ،
دیشب گندکاری اون بچه رو شستم انقدر شستمش که پوست دستم و دیگه حس نمیکنم و...
حرفهاش ادامه داشت اما نمیدونم چرا وسط غر زدنهاش عین احمقا خنده ام گرفت و گفتم :
_یعنی یه ذره آب بازی اونم تو این هوای گرم باعث این حالتون شده؟
لبخند روی لبم بود و منتظر بودم تا شریف جواب بده که دوباره از اون نگاهای گذراش بهم انداخت،
این بار فرق داشت،
دندوناش و چنان محکم روی هم فشار میداد که هرآن ممکن بود بریزن تو حلقش و همین باعث ناپدید شدن اون لبخند روی لبم شد و شریف تقریبا داد زد:
_حرف من این نیست،
حرف من اینه که نباید اون اتفاق میفتاد،
اون بچه نباید پشتش و میکرد به من تا من...
حرفش و ادامه نداد و دوباره عمیق نفس کشید که زیر چشمی نگاهش کردم،
بیچاره بد بلایی سرش اومده بود و من هم زده بود به سرم که تا چند ثانیه قبل داشتم میخندیدم و حالا زبون به دهن گرفتم،
با سرعت بالا رانندگی میکرد که ادامه داد:
_شماها خانوادگی قصد جون من و کردید،
میدونم خوب میدونم!
مخش تاب برداشته بود که نتونستم در برابر این توهماتش ساکت بمونم و گفتم:
_یه چیزی میگید واسه خودتون آقای شریف،
هر کی ندونه فکر میکنه ما دعوتنامه فرستادیم که شما بیاید اینجا و خونه مامان جون من
و چپ چپ نگاهش کردم:
_والا خودتون آدرس گرفتید و پاشدید اومدید ما که...
بین حرفم پرید:
_آره تو راست میگی،
من نباید میومدم،
من اشتباه کردم من باید این قرار کاری و تنهایی میرفتم و توهم با مینی بوس یا اگه خیلی خوش شانس بودی با اتوبوس برمیگشتی تهران!
نگاهش خوفناک بود اما دوبرابر بهش چشم غره رفتم:
_مشکلی نیست من همینجا پیاده میشم و فردا با مینی بوس یااتوبوس برمیگردم شماهم تنهایی به قرار کاریتون برسید!
و قبل از اینکه شریف چیزی بگه با صدای بلند تری گفتم:
ادامه این پارت هیجانی رو اینجا بخونید👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
_چند سالته گوگولم؟
-۱۳ سالمه ارباب
_وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟
بهم نزدیک تر شد و من همینطور رفتم عقب که کشدار لب زد :_باید زنم بشی
-ولی ارباب!
_جون ارباب موش کوچولوم
_من ۱۳سالم بیشتر نیست
-نگو من کوچولو مچولو دوست دارم.
نزدیکم شد دقیقا تو یک قدمیم ایستاد و دستو جلو اورد که همون زمان در باز شدو برادر بزرگ تر ارباب داخل اتاق شدو...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
#سررعیتسیزدهسالهدعوامیشه🔥
°•♡کافهعشق♡•°
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رف
_امروز میشی عروس این عمارت...
با بغض نالیدم:
-ارباب خواهش میکنم نمیخوام عروس شم...
یدفعه نزدیکم شد و لب زد:
-وقتی میدونی مثل سگ عاشقتم چرا عروسم نمیشی؟؟...
زدم زیر گریه:-اخه من...من 13 سالمه کوچولوام ارباب
-من عروسک کوچولو دوست دارم خودم با جون دل بزرگت میکنم دلبر...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_148
بلند بلند نفس میکشید اما خبری از نگهداشتن ماشین نبود که تکرار کردم:
_نگهدارید میخوام پیاده شم
این بار علاوه بر نفس های پرسر و صدا محکم سر چرخوند سمتم اما تا خواست چیزی بگه صدای فریادش بلند شد و دستپاچه ماشین و کنار جاده نگهداشت و دستش و پشت گردنش گذاشت!
هنوز نمیدونستم چه خبره و دلمم نمیخواست ازش بپرسم چشه بااین وجود وقتی دیدم مثل مار داره به خودش میپیچه نیم نگاه سردی بهش انداختم و لب زدم:
_چیزی شده؟
حتی تو این وضعیتم پررو بود که باز صداش و انداخت تو سرش:
_چیزی نشده؟
رگ گردنم گرفته!
حتی جنبه احوالپرسی هم نداشت که با تن صدای بالا جوابم و داده بود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خیلی خب،
پس من میرم شماهم هروقت گردنتون صاف شد تشریف ببرید به قرار کاریتون برسید!
دیگه خبری از سر و صداش نبود و با چشمای از حدقه بیرون زده داشت نگاهم میکرد که شالم و رو سرم مرتب کردم و دست بردم سمت دستگیره در،
حالا که فهمیده بود قصدم جدیِ و دارم میرم دوباره زبون باز کرد،
این بار صداش هم بلند نبود:
_واقعا...
واقعا میخوای بری؟
سر چرخوندم سمتش:
_نه پس میخوام وایسم تا شما نظر لطفتون و نسبت به من و خانوادم ابراز کنید!