°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_143 _قول نميدم ولي سعيم و ميكنم! با شنيدن اين حرفم مشت آرومي به با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_144
_اگه چاي دوست نداريد براتون قهوه بيارم
كه عماد لبخندي زد و جواب داد:
_نه ممنون
و من ادامه دادم:
_مامان جون با اجازت ما چاي و تو اتاق ميخوريم عماد ميخواد توي لپ تاب چند تا چيز يادم بده
و سيني چاي و برداشتم و همراه عماد وارد اتاق شديم.
سيني و روي ميز تحرير گذاشتم و روي صندلي نشستم و خطاب به عماد كه روي تختم نشسته بود گفتم:
_خب ميشنوم!
كه عين برق گرفته ها از رو تخت بلند شد و اومد سمتم،
يه جوري خشن بلند شد كه محكم از دسته هاي صندلي گرفتم و خودم و به پشتي صندلي تكيه دادم و آروم لب زدم:
_تو خوبي؟
كه دستاش و محكم روي دسته هاي صندلي و دقيقا روي دست هاي من گذاشت كه از شدت درد ابروهام توهم گره خورد و خواستم چيزي بگم كه سرش و به گوشم نزديك كرد و گفت:
_يادته بهت گفتم خوشم نمياد با اون پسره ي بي خاصيت سربه سر بذاري يا حتي حرف بزني؟!
و بعد نگاهم كرد كه آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم:
_دستام...دستام له شد عماد!
كلافه چشماش و باز و بسته كرد و بعد راه گرفت تو اتاق و نفس هاش و عميق بيرون فرستاد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_144
#محسن
گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه،
هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود.
به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت،
گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام.
پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد،
با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم:
_سلام جانم
صدای بابا تو گوشی پیچید:
_سلام آقای داماد..خوبی؟
اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم...
واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم
از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم:
_پاشو حاضر شو
نشستم و پرسیدم:
_کجا؟
جواب داد:
_شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو
از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم،
کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم:
_با این صورت؟
سرچرخوند سمتم:
_چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟
پوزخندی زدم:
_نه لازم نیست
ادامه داد:
_فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم!
چهرم بی اختیار نگران شد،
نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم:
_محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟
بلافاصله جواب داد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_144
خودم و تو آینه نمیدیدم اما حتم داشتم بااین حرف نیما رنگ از رخسارم پریده،
نمیدونم تو مذاکرات بین دایی و نیما چی گذشته بود اما حالا دست نیما به سمت شریف بود،
شریفی که دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما نمیتونست و ناباورانه فقط میخندید،
خنده های کوتاه و بریده بریده از همونا که باورت نمیشه همچین بلایی سرت اومده باشه،
این خنده از هر گریه ای تلخ تر بود و حالا دایی تیرخلاص و زد:
_میشوره بابا جون،
اول تورو میشوره ،
بعد هم وضوش و میگیره
و جلوتر اومد:
_مگه نه جناب شریف؟
نگاهم به هرجایی بود الا شریف،
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من و بکشه تو خودش و همچین اتفاقاتی پیش نیاد اما اینطور نشد،
دهن زمین برام باز نشد و نیما بدو بدو با اون آفتابه مسی ای که حالا تو دستش بود به سمت شریف اومد:
_بابام همیشه من و با این میشوره!
و آفتابه رو دو دستی تقدیم شریف کرد!!
و افتاد اتفاقی که نباید میفتاد وشریف ناچار مجبور به این کار شد…
با شنیدن صدای نیما دست از ناخن جویدن عصبیم برداشتم:
_بابام همینطور که آب میریزه دستشم میکشه رو پاهام!
نفس تو سینم حبس شد،
بچه بی شلوار پشتش و کرده بود به شریف،
شریفی که حسابی برو بیا داشت و برای خودش کسی بود و توقع داشت شریف ماتحتش و بشوره!
کای ازم برنمیومد اما از دایی چرا،
هرچقدر هم که زن زلیل بود میتونست جلوی بچه پر دردسرش و بگیره که نگاهم و به دایی که روبه روم بود دوختم،
با لبخند نظاره گر قاب تصویر شریف و نیما بود،
شریف روی چهارپایه نشسته بود و نیما پشت بهش همچنان منتظر بود که نفس عمیقی سر دادم،
نه میتونستم برم بالا و شریف و با دایی جمال و نیما تنها بزارم تا هر بلایی که میخوان سر شریف بیارن و اینجا بودنمم داشت ذره ذره از خجالت آبم میکرد که گردن شریف به سمت منی چرخید که با فاصبه کنارش ایستاده بودم،
چشمم که به چشمش افتاد همه چیز بدتر شد،
تو چشماش یه دنیا غم بود حتی بیشتر از اون روز اولی که دیدمش،
حتی پردرد تر از اون وقتی که با لگد ناکارش کردم که فقط تند تند پلک زدم و شریف آفتابه رو بالا گرفت و با دست دیگش پاهای نیمای پررو رو شست،
طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم و مدام چشمام بسته و دوباره باز میشد که آقا نیما بالاخره از آب بازی سیر شدن:
_بسه دیگه سردم شد
و بدو بدو به سمت دایی رفت،
دایی جمال بغلش کرد و نیما خیره به شریف آفتابه به دست با لحن طلبکاری گفت:
_بابام خیلی بهتر از شما بود!
و ماچی از لپ دایی کرد:
_از این به بعد دوباره خودت این کار و کن بابایی!
و احساسات پدر و پسری حسابی فوران کرده بود که دایی نیمارو تو بغلش فشرد :
_چشم بابا جون
دیگه داشتم پس میفتادم که دوباره به شریف نگاه کردم،
شیر آب و بست ،
آفتابه رو زمین گذاشت و بلند شد:
_من دیگه میرم بخوابم؛
با اجازتون!
و خواست راه بیفته که دایی با تعجب گفت:
_کجا آقای شریف؟
مگه نمیخواستید نماز بخونید؟
مگه نمیخواستید اینجا وضو بگیرید؟
با حرص دندون روهم سابید و جواب داد:
_فردا...
فردا قضاش و میخونم!
و راه افتاد،
دیگه برای شنیدن هیچ حرفی نموند و به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد.