هدایت شده از گسترده امام حسن
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت :
_سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو.
_:سلام صبح بخیر، اومدم ببینم چیزی لازم ندارید؟
امیرعلی لبخندی زد ونگاهش بهم خیره موند. _لازم داشتم صبحم روبادیدنت قشنگ کنم که اومدی و روزم رو قشنگ کردی... همیشه منتظر بودم اتفاق بیفته....
_چی؟
_عاشقم بشی...❤️
لبه ی روسریمو به بازی رفتم ، آروم و خجالتی گفتم:امیرعلی...
امیر علی با شنیدن اسمش سمتم برگشت.عاشقانه نگاهم کرد:جاان امیرعلی....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
°•♡کافهعشق♡•°
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت : _سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو. _
عاشقانه هیجانی و پرمحتوا😍🐥🔥
دختره شیطون و پسر جذاب🙈♥️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_147
_پس ترسیدی؟
عیبی نداره منم گاهی اوقات میترسم،
از تو و حالا از خانوادتم میترسم!
و شروع کرد به غر زدن:
_من...
معین شریف...
منی که دست و صورت خودم و به زور میشورم دیشب ،
دیشب گندکاری اون بچه رو شستم انقدر شستمش که پوست دستم و دیگه حس نمیکنم و...
حرفهاش ادامه داشت اما نمیدونم چرا وسط غر زدنهاش عین احمقا خنده ام گرفت و گفتم :
_یعنی یه ذره آب بازی اونم تو این هوای گرم باعث این حالتون شده؟
لبخند روی لبم بود و منتظر بودم تا شریف جواب بده که دوباره از اون نگاهای گذراش بهم انداخت،
این بار فرق داشت،
دندوناش و چنان محکم روی هم فشار میداد که هرآن ممکن بود بریزن تو حلقش و همین باعث ناپدید شدن اون لبخند روی لبم شد و شریف تقریبا داد زد:
_حرف من این نیست،
حرف من اینه که نباید اون اتفاق میفتاد،
اون بچه نباید پشتش و میکرد به من تا من...
حرفش و ادامه نداد و دوباره عمیق نفس کشید که زیر چشمی نگاهش کردم،
بیچاره بد بلایی سرش اومده بود و من هم زده بود به سرم که تا چند ثانیه قبل داشتم میخندیدم و حالا زبون به دهن گرفتم،
با سرعت بالا رانندگی میکرد که ادامه داد:
_شماها خانوادگی قصد جون من و کردید،
میدونم خوب میدونم!
مخش تاب برداشته بود که نتونستم در برابر این توهماتش ساکت بمونم و گفتم:
_یه چیزی میگید واسه خودتون آقای شریف،
هر کی ندونه فکر میکنه ما دعوتنامه فرستادیم که شما بیاید اینجا و خونه مامان جون من
و چپ چپ نگاهش کردم:
_والا خودتون آدرس گرفتید و پاشدید اومدید ما که...
بین حرفم پرید:
_آره تو راست میگی،
من نباید میومدم،
من اشتباه کردم من باید این قرار کاری و تنهایی میرفتم و توهم با مینی بوس یا اگه خیلی خوش شانس بودی با اتوبوس برمیگشتی تهران!
نگاهش خوفناک بود اما دوبرابر بهش چشم غره رفتم:
_مشکلی نیست من همینجا پیاده میشم و فردا با مینی بوس یااتوبوس برمیگردم شماهم تنهایی به قرار کاریتون برسید!
و قبل از اینکه شریف چیزی بگه با صدای بلند تری گفتم:
ادامه این پارت هیجانی رو اینجا بخونید👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
_چند سالته گوگولم؟
-۱۳ سالمه ارباب
_وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟
بهم نزدیک تر شد و من همینطور رفتم عقب که کشدار لب زد :_باید زنم بشی
-ولی ارباب!
_جون ارباب موش کوچولوم
_من ۱۳سالم بیشتر نیست
-نگو من کوچولو مچولو دوست دارم.
نزدیکم شد دقیقا تو یک قدمیم ایستاد و دستو جلو اورد که همون زمان در باز شدو برادر بزرگ تر ارباب داخل اتاق شدو...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
#سررعیتسیزدهسالهدعوامیشه🔥
°•♡کافهعشق♡•°
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رف
_امروز میشی عروس این عمارت...
با بغض نالیدم:
-ارباب خواهش میکنم نمیخوام عروس شم...
یدفعه نزدیکم شد و لب زد:
-وقتی میدونی مثل سگ عاشقتم چرا عروسم نمیشی؟؟...
زدم زیر گریه:-اخه من...من 13 سالمه کوچولوام ارباب
-من عروسک کوچولو دوست دارم خودم با جون دل بزرگت میکنم دلبر...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_148
بلند بلند نفس میکشید اما خبری از نگهداشتن ماشین نبود که تکرار کردم:
_نگهدارید میخوام پیاده شم
این بار علاوه بر نفس های پرسر و صدا محکم سر چرخوند سمتم اما تا خواست چیزی بگه صدای فریادش بلند شد و دستپاچه ماشین و کنار جاده نگهداشت و دستش و پشت گردنش گذاشت!
هنوز نمیدونستم چه خبره و دلمم نمیخواست ازش بپرسم چشه بااین وجود وقتی دیدم مثل مار داره به خودش میپیچه نیم نگاه سردی بهش انداختم و لب زدم:
_چیزی شده؟
حتی تو این وضعیتم پررو بود که باز صداش و انداخت تو سرش:
_چیزی نشده؟
رگ گردنم گرفته!
حتی جنبه احوالپرسی هم نداشت که با تن صدای بالا جوابم و داده بود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خیلی خب،
پس من میرم شماهم هروقت گردنتون صاف شد تشریف ببرید به قرار کاریتون برسید!
دیگه خبری از سر و صداش نبود و با چشمای از حدقه بیرون زده داشت نگاهم میکرد که شالم و رو سرم مرتب کردم و دست بردم سمت دستگیره در،
حالا که فهمیده بود قصدم جدیِ و دارم میرم دوباره زبون باز کرد،
این بار صداش هم بلند نبود:
_واقعا...
واقعا میخوای بری؟
سر چرخوندم سمتش:
_نه پس میخوام وایسم تا شما نظر لطفتون و نسبت به من و خانوادم ابراز کنید!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_149
در و که باز کردم دوباره صداش و شنیدم:
_چرا همچین قیافه حق به جانبی گرفتی؟
یعنی واقعا نمیخوای قبول کنی که من نباید اون بچه رو میشستم؟
کلافه جواب دادم:
_شما چرا درک نمیکنید؟
شما اصلا من و درک نمیکنید!
من که دیشب گفتم قدم زدن تو حیاط خطرناکه خودتون گوش نکردید بعدش هم دیگه کاری از من برنمیومد من نمیتونستم جلوی دایی و نیمارو بگیرم!
با گردن کج داشت نگاهم میکرد که قبل از پیاده شدن ادامه دادم:
_باز هم اگه فکر میکنید من مقصرم باشه،
من معذرت میخوام جناب رئیس!
و دیگه واینسادم،
از ماشین کوفتیش پیاده شدم.
هنوز خیلی از روستا دور نشده بودیم و میتونستم پیاده برگردم که لب جاده راه افتادم.
اتفاق دیشب بد بود اما شریف که میدونست تقصیر من نیست،
میدونست که کاری ازم برنمیاد و اینطور رفتار کردنش حسابی عصبی و البته احساسیم کرده بود که مدام دماغم و میکشیدم بالا و هر چند ثانیه یکبار هم سرم و روبه بالا میگرفتم تا مبادا اشکی از چشمام سرازیر شه که یهو ماشین شریف کنارم نمایان شد و در مرحله بعد قیافه شریف هم دیدم،
شریفی که هنوز گردنش کج بود،
هنوز دستش پشت گردنش بود و صداش به زور درمیومد:
_سوار شو نمیخوام دیر برسیم!
دوباره دماغم و بالا کشیدم:
_من نمیام
و خواستم به مسیرم ادامه بدم که چشم بست و دوباره چشمهاش و باز کرد،
نگاهش گرفته به نظر میرسید و حالا با حرکت دستش به روی گردنش میشد فهمید درد کلافش کرده،
تکرار کرد:
_سوار شو...
داره دیر میشه!
و نفسش و فوت کرد بیرون…
ادامه پارت جدید امشب و اینجا بخون👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
_چند سالته گوگولم؟
-۱۳ سالمه ارباب
_وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟
بهم نزدیک تر شد و من همینطور رفتم عقب که کشدار لب زد :_باید زنم بشی
-ولی ارباب!
_جون ارباب موش کوچولوم
_من ۱۳سالم بیشتر نیست
-نگو من کوچولو مچولو دوست دارم.
نزدیکم شد دقیقا تو یک قدمیم ایستاد و دستو جلو اورد که همون زمان در باز شدو برادر بزرگ تر ارباب داخل اتاق شدو...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
#سررعیتسیزدهسالهدعوامیشه🔥
°•♡کافهعشق♡•°
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رف
_امروز میشی عروس این عمارت...
با بغض نالیدم:
-ارباب خواهش میکنم نمیخوام عروس شم...
یدفعه نزدیکم شد و لب زد:
-وقتی میدونی مثل سگ عاشقتم چرا عروسم نمیشی؟؟...
زدم زیر گریه:-اخه من...من 13 سالمه کوچولوام ارباب
-من عروسک کوچولو دوست دارم خودم با جون دل بزرگت میکنم دلبر...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_150
نمیدونم چرا اما تموم اون عصبانیتم فروکش کرد ،
حالا بیشتر از اینکه بخوام به حرفها و بحثی که بینمون پیش اومده بود فکر کنم نگران این حالش بودم،
احمقانه نگران این حالش بودم که دیگه حرفی از رفتن نزدم و در ماشین و باز کردم اما قبل از اینکه بخوام سوار شم دوباره صدای شریف گوشم و پر کرد:
_تو گواهینامه داری؟
ابروهام بالا پرید:
_چ...چرا؟
دوباره چشماش و بست و باز کرد:
_من نمیتونم بااین وضع رانندگی کنم...
گواهینامه داشتم اما همیشه ته کیف پولم خاک میخورد و بعد از آزمون تو شهری اونهم دوسال پیش دیگه پشت فرمون ننشسته بودم و حالا نمیدونستم باید چه جوابی بدم که شریف تکرار کرد:
_نگفتی گواهینامه داری؟
لبام و با زبونم تر کردم،
اگه گواهینامه داشتم پس میتونستم پشت فرمون بشینم که سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_دارم...
و به این ترتیب شریف پیاده شد و من به جاش پشت فرمون نشستم…
با استرسی چندین برابر استرسی که دوسال پیش وقتی افسر کنارم نشسته بود،
پشت فرمون نشستم و شریف با حال نابه سامونش پخش شده بود رو صندلی و گردنش هم انگار قصد صاف شدن نداشت ما بین نفس های پر دردش گفت:
_چرا حرکت نمیکنی؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
ننم لندکروز داشت یا بابام که حالا توقع داشت به سادگی حرکت کنم؟
من حتی با سرچ تو اینترنت اسم این ماشین و فهمیده بودم و حالا که پشت فرمونش نشسته بودم همه چیز فرق داشت،
همه چیزش با سیستم پراید خیلی فرق داشت که شرشر عرق میریختم و فقط موهام و پشت گوشم میفرستادم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_151
نگاه دقیق تری به سیستم ماشین انداختم،
همه چیز برام عجیب غریب بود اما باید یه کاری میکردم که نگاهی به زیر پاهام انداختم و همین باعث شد تا دوباره صدای شریف و بشنوم:
_مگه نگفتی گواهینامه داری؟
تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_دارم!
لب زد:
_خب؟
پس منتظر چی هستی؟
حرکت کن داره دیر میشه!
نمیخواستم خودم و ببازم اما بدون کمکش نمیتونستم این سفینه رو به حرکت دربیارم که گفتم:
_آخه من تا حالا پشت فرمون این مدل ماشین ننشستم
دوباره دستش و کشید پشت گردنش:
_فرقی نداره،
وقتی رانندگی بلد باشی پشت هرماشینی که بشینی فرقی نداره!
دوباره به فرمون و همه جای ماشین نگاه کردم،
حتی سرچرخوندم و به صندلی های عقب هم نگاه کردم،
لامصب این ماشین با پراید فرق نداشت؟
نمیدونم شریف با همین مدل ماشین ها گواهینامه گرفته بود یا من زیادی دست و پا چلفتی بودم،
به هرحال هرچی فحش که از ذهنم میگذشت تو دلم نثارش کردم و دل و زدم به دریا...
باید این ماشین و به حرکت درمیاوردم اما همینکه برای به حرکت درآوردنش مصمم شدن نمیدونم دستم به کجا خورد که تغییرات عجیب و غریبی تو ماشین رخ داد،
نمیدونم چه بلایی داشت سر صندلیم میومد اما داشتم جابه جا میشدم و هاج و واج اطراف و نگاه میکردم که شریف نفس عمیقی کشید:
_اون دکمه رو فشار بده!
و به یکی از اون دکمه های لعنتی اشاره کرد که سریع عمل کردم و بابت این سرعت عمل از خودم هم راضی بودم که با لبخند به شریف چشم دوختم:
_خب؟
بعدش چیکار کنم؟
زیرلب جواب داد:
_همینطور که میگم ماشین و به حرکت دربیار ولی قبلش دعا کن گردنم زود خوب شه،
خودمم دعا میکنم!
و بالاخره نطق کرد و سخت بود اما این اتفاق افتاد و
ماشین و به حرکت درآوردم.