eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_149 چپ چپ بهش نگاه كردم و گفتم: _بريم نمكدون! كه ابرويي بالا انداخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _چه خوشگل شدي ميمون! و آروم خنديدم كه جواب داد: _انشاالله روزِ داف شدن خودت ميمون! و بعد در حالي كه هردومون داشتيم ميخنديديم از هم جدا شديم كه متوجه نگاه گيج مهران و عماد شديم! خب حق داشتن آخه اونا كه نميدونستن ما چي تو گوش هم گفته بوديم و بايدم مثل بز نگاهمون ميكردن! پونه خندش و جمع كرد و رو به عماد گفت: _بفرماييد استاد ديگه بيش تر از اين اينجا معطل ما نشين و با لبخند نگاهش و بين من و عماد چرخوند كه چشمكي بهش زدم و بعد از سلام و احوالپرسي با پدر و مادرش همراه عماد دور يه ميز كه خيلي با پونه و مهران فاصله نداشت نشستيم. عماد تو گوشي بود و انگار هيچ توجهي به جشن نداشت كه گوشيش و از دستش كشيدم و گفتم: _لابد الانم داري با اون پلنگا كه نمره ميخوان حرف ميزني؟ و صفحه ي گوشي رو به سمت خودم چرخوندم و با ديدن بازي توي گوشي سري به نشونه ي تاسف تكون دادم كه گوشي و از دستم قاپيد: _حالا كه ضايع شدي بذار بازيم و كنم! و دوباره مشغول شد كه نفس عميقي كشيدم و بلند شدم تا مانتوم و در بيارم كه يه دفعه صداش و شنيدم: _داري چيكار ميكني؟! متعجب نگاهش كردم و مانتوم و درآوردم: _همينكاري كه الان كردم! و دوباره نشستم همينطوري گيج نگاهش كردم و دست بردم سمت شالم كه اين دفعه دستم و تو هوا گرفت و خيلي جدي نگاهم كرد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 همزمان با ول کردن دستم،پسم زد و همین باعث شد که عقب عقب برم و با برخورد به تخت بشینم روش و نگران به محسنی نگاه کنم که تکیه داده بود به در: _فکر میکردم آدمی ولی نه یه آشغالی که بویی از آدمیت نبرده! راه افتاد سمتم: _اول اونو میکشم بعد تورو! دیگه نتونستم تاب بیارم، بغضم ترکید و با صدای لرزونم داد زدم: _من تو این مدت هیچ کاری نکردم مشکل تو اینه که با دوتا پیام خیال میکنی بهت خیانت شده مشکل تو اینه که.. این بار با تو دهنی محکم تری خفه شدم: _نگفتم دهنت و ببند؟ اشکام ریخت و این بار حتی نگاهشم نکردم که چشم ریز کرد: _میگم نکنه این همه مدت که نذاشتی باهات کاری بکنم بخاطر همین یارو بوده؟ نفسم بالا نمیومد نمیفهمیدم داره چی میگه که ادامه داد: _امیدوار بودی یه روزی بهش برسی که نذاشتی؟ تو دهنی بعدی برام مهم نبود که داد زدم: _محسن...بس کن! حرفی نزد و محکم چرخوندم سمت خودش _متاسفم ولی دیگه تموم شد...دیگه جای امیدواری برات نمیزارم میدونستم داره از چی حرف میزده اما نمیخواستم بهش تن بدم که خودم و جلو کشیدم: _بسه...لطفا نمیشنید حرفهام و نمیشنید و پریشون حالیم براش مهم نبود که محکم بازوم و گرفت و انداختم رو تخت و بعد هم خودش اومد روی تخت... ..... فکر میکردم امشب رویایی ترین شب زندگیمه اما تلخ ترین شب عمرم بود. امشب شب ناز و نوازشم نبود شب بی رحمی محسن بود. لباس عروسی که میخواستم تا همیشه یادگاری نگهش دارم نصفه نیمه پاره شده بود و حالا خودم داشتم درش میاوردم... زیر چشمام سیاه از آرایش خراب شده ام بود و قرمزی رژم رو صورتم کشیده شده بود و همین چند مورد برای توصیف امشبم کافی بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونم چرا اما تموم اون عصبانیتم فروکش کرد ، حالا بیشتر از اینکه بخوام به حرفها و بحثی که بینمون پیش اومده بود فکر کنم نگران این حالش بودم، احمقانه نگران این حالش بودم که دیگه حرفی از رفتن نزدم و در ماشین و باز کردم اما قبل از اینکه بخوام سوار شم دوباره صدای شریف گوشم و پر کرد: _تو گواهینامه داری؟ ابروهام بالا پرید: _چ...چرا؟ دوباره چشماش و بست و باز کرد: _من نمیتونم بااین وضع رانندگی کنم... گواهینامه داشتم اما همیشه ته کیف پولم خاک میخورد و بعد از آزمون تو شهری اونهم دوسال پیش دیگه پشت فرمون ننشسته بودم و حالا نمیدونستم باید چه جوابی بدم که شریف تکرار کرد: _نگفتی گواهینامه داری؟ لبام و با زبونم تر کردم، اگه گواهینامه داشتم پس میتونستم پشت فرمون بشینم که سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _دارم... و به این ترتیب شریف پیاده شد و من به جاش پشت فرمون نشستم… با استرسی چندین برابر استرسی که دوسال پیش وقتی افسر کنارم نشسته بود، پشت فرمون نشستم و شریف با حال نابه سامونش پخش شده بود رو صندلی و گردنش هم انگار قصد صاف شدن نداشت ما بین نفس های پر دردش گفت: _چرا حرکت نمیکنی؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، ننم لندکروز داشت یا بابام که حالا توقع داشت به سادگی حرکت کنم؟ من حتی با سرچ تو اینترنت اسم این ماشین و فهمیده بودم و حالا که پشت فرمونش نشسته بودم همه چیز فرق داشت، همه چیزش با سیستم پراید خیلی فرق داشت که شرشر عرق میریختم و فقط موهام و پشت گوشم میفرستادم،