حرف بزن باهام ❣
که گوشام به صدات معتاده 💕
چشام به دیدن حرکت لبات محتاجه💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یع لحْظه هایی همٓ#تو_زندگی❣
هَستـَن●کہ هیچوَقتـ #فراموش💕
نمیشن●❣
مثل #لحـظه های💕
#باتـوبـودن..💑💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دست مرا محکم تر بگیر 💕
لحظه هایمان را در آغوش بکش❣
رسالت این فصلِ سرد 💕
این زمستان جز این نیست ❣
" گرم شویم از عشق 💕
گرم شوم از تو " 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
💞قشنگتریڹ کنسرت دنیا❣
صداے نفس ڪشیدن💕
تــــــــــ💗ــــــــــو ......❣
در آغوش مڹ است...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_96 لبام و براش غنچه كردم و گفتم: _جون تو که نیشگون آرومی از بازوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_97
آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم ديوونگيش گل كرده بود گوشي و گرفت و گذاشت دمِ گوشش اما تا خواست چيزي بگه چشم هاش چهار تا شد و دستش و روي گوشي گذاشت و با لب خوني گفت:
_ داره فحش ميده
از خنده روي زمين پهن شده بودم كه ديدم آوا به سختي آب دهنش و قورت داد و با ترس گفت:
_سلام آقا عماد
و بعد گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و نشست روی صندلی که عماد با لحن خجالت زده ای گفت:
_ سلام،معذرت میخوام من فکر کردم یلدا پشت خطه
آوا سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و جواب داد:
_ من خواهرشم،یلدا پیشِ منه فقط داشت غذا درست میکرد گفت من جواب بدم تا خودش بیاد
با شنیدن این حرفش یاد این افتادم که حتی یه نیمرو هم بلد نیستم درست کنم و دستم و گاز گرفتم تا خندم نگیره و
عماد با آرامشی که میدونم ساختگی بود آروم خندید و گفت:
_پس من بد موقع مزاحم شدم بعدا باهاش تماس میگیرم
و خواست خداحافظی کنه که گوشی رو از دست آوا قاپیدم و از اسپیکر درآوردمش:
_ سلام خوبی؟!
نفسش و با حرص توی گوشی فوت کرد و با بداخلاقی جواب داد:
_ سلام و کوفت،میمردی نگی خواهرت جواب بده؟!
وقتی دیدم آوا زل زده بهم لبخندی زدم و گفتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
-حوآست هَست👀🧚🏻♀••
-به هر دَرى كه مى زنَم🚪💧••
-دوسِتت دآرم!!!!♥️🙇🏻♀••💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بهترین روز زندگیم ❣
روزیه که بهت برسم ...🍃🌸💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
کسى رو پيدا کن ❣
که روحت رو از جسمت ❣
بيشتر دوست داشته باشه...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_97 آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم ديوونگيش گل كرده بود گوشي و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_98
_ منم خوبم قربونت برم
و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد گفت:
_ لابد الانم شوهر خواهرت داره صدام و میشنوه؟
نشستم روی تخت مهیار و با خنده گفتم:
_نه آوا پیشم بود نمیخواستم از ابراز علاقت آگاهی پیدا کنه
پوفی کشید:
_رفتی اونجا چیکار؟
دراز کشیدم روی تخت:
_باید دلیل داشته باشم واسه دو روز اومدن به خونه خواهرم؟
با لحن تندی جواب داد:
_ 2روز؟!اونوقت شوهرشم خونست؟چه دلیلی داره که بمونی؟
خندیدم:
_ اوهوع،آقا چه غیرتی تشریف دارن،شوهرش رفته ماموریت بخاطر همین اومدم عزیزم!
حالا انگار یه نفس راحت کشید که صداش آروم شد:
_ خیلی خب،فقط یاد بگیر هرجا که تشریف میبری از من یه اجازه بگیری!
آروم خندیدم:
_ امر دیگه ای باشه؟!
بی مکث جواب داد:
_نیست،فقط خواستم حالت و بپرسم
با حالت مسخره ای گفتم:
_ حال من خوب است اما با تو بهتر میشود
خنده اش گرفت:
_یعنی میگی پاشم بیام اونجا؟!
میخواستم تعارفی بزنم اما وقتی یادم افتاد غذایی درست نکردیم و دروغمون لو میره گفتم:
_ هوا خیلی خوبه فکر کنم بریم بیرون بهتر باشه
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_98 _ منم خوبم قربونت برم و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد
پارت عصر تقدیم به دوستان گلم 🌺❤️🌺