°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_96 لبام و براش غنچه كردم و گفتم: _جون تو که نیشگون آرومی از بازوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_97
آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم ديوونگيش گل كرده بود گوشي و گرفت و گذاشت دمِ گوشش اما تا خواست چيزي بگه چشم هاش چهار تا شد و دستش و روي گوشي گذاشت و با لب خوني گفت:
_ داره فحش ميده
از خنده روي زمين پهن شده بودم كه ديدم آوا به سختي آب دهنش و قورت داد و با ترس گفت:
_سلام آقا عماد
و بعد گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و نشست روی صندلی که عماد با لحن خجالت زده ای گفت:
_ سلام،معذرت میخوام من فکر کردم یلدا پشت خطه
آوا سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و جواب داد:
_ من خواهرشم،یلدا پیشِ منه فقط داشت غذا درست میکرد گفت من جواب بدم تا خودش بیاد
با شنیدن این حرفش یاد این افتادم که حتی یه نیمرو هم بلد نیستم درست کنم و دستم و گاز گرفتم تا خندم نگیره و
عماد با آرامشی که میدونم ساختگی بود آروم خندید و گفت:
_پس من بد موقع مزاحم شدم بعدا باهاش تماس میگیرم
و خواست خداحافظی کنه که گوشی رو از دست آوا قاپیدم و از اسپیکر درآوردمش:
_ سلام خوبی؟!
نفسش و با حرص توی گوشی فوت کرد و با بداخلاقی جواب داد:
_ سلام و کوفت،میمردی نگی خواهرت جواب بده؟!
وقتی دیدم آوا زل زده بهم لبخندی زدم و گفتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_97
به صورتم نرسیدم و فقط لباسام و مرتب کردم، حتی موهامم شونه نکردم و با همون حالت ژولیدم رفتم پایین،
محسن که روی مبل روبه روی پله ها نشسته بود و مشغول نوشیدن چای بود با دیدنم فنجون چایش و پایین آورد و از جایی که تو دید مامان بود، لبخندی تحویلم داد:
_سلام
پوزخندی بهش زدم:
_سلام!
و رفتم رو مبل روبه روش نشستم که ادامه داد:
_خوبی؟
سری تکون دادم اما قبل از جواب دادن مامان بلند شد سرپا:
_تا شما اینجایید من میرم به درختا و گلا آب بدم!
و با رفتنش به حیاط متاسفانه من و محسن تنها شدیم و دوباره صدای محسن و شنیدم:
_گوشیت چرا خاموشه؟
بیشتر تکیه دادم رو مبل و خودم و با موهای ریخته شده رو شونم مشغول کردم:
_چون حوصله نداشتم!
اومد رو مبل کناریم نشست:
_حالت خوبه؟
بیخیال موهام شدم و زل زدم تو چشماش:
_واست مهمه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اگه مهم نبود الان اینجا نبودم
نیشخندی زدم:
_اینجایی چون گوشیم خاموش بوده و میخواستی بفهمی کجام و دارم چیکار میکنم!
ابرویی بالا انداخت:
_میخواستم باهات حرف بزنم
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_حرفام و که یادت نرفته؟
دیگه تحملش داشت برام سخت میشد که بلند شدم:
_من سرم درد میکنه میخوام بخوابم، بعدا حرف بزنیم!
و راهی شدم که پشت سرم راه افتاد:
_نه مثل اینکه یادت نمونده!
توجهی به حرفش نکردم و به بالا رفتن از پله ها ادامه دادم:
_با لج بازی داری همه چی و خراب میکنی!
به اتاقم که رسیدم، جلوی در ایستادم و جواب دادم:
_من لج بازی نمیکنم، فقط حالم خوب نیست میتونی درک کنی؟
نفس عمیقی کشید:
_چرا نباید حالت خوب باشه؟
رفتم تو اتاق:
_چون تو نمیزاری!
تو چهارچوب در ایستاد:
_من؟
و با پوزخند ادامه داد:
_آها چون جمعت کردم و نذاشتم بااون دوتا نر خر بری بیرون؟
جدی نگاهش کردم:
_چون با عوضی بازیت از کمکی که بهت کردم پشیمونم کردی!
با حرص اومد تو اتاق:
_بفهم داری چی میگی!
لبه تخت نشسته بودم و روبه روم ایستاده بود که روبه روش وایسادم:
_من میفهمم تویی که خودت و زدی به نفهمی تویی تویی که...
حرفم ادامه داشت اما با بلند شدن صدای زنگ گوشیم، نیمه کاره ولش کردم و نگاهی به صفحه گوشیم کردم،
اسم سیاوش رو صفحه گوشی نقش بسته بود!
چشم از گوشی گرفتم و نیم نگاه زیرکانه ای به محسن انداختم،
چشماش بند گوشی بود که یهو گوشیم و از رو تخت برداشتم صداش و قطع کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که محسن پیش دستی کرد:
_کی بود؟
مکث کردم اما نباید بیشتر از این بهش رو میدادم طلبکارانه گفتم:
_به تو مربوط نیست!
و قدم برداشتم تا از کنارش رد شم که محکم شونم کشید:
_نشنیدم چی گفتی؟
از درد شونم اخمام رفت توهم:
_همکلاسیمه، کتاباش مونده دستم!
و دستش و از رو شونم انداختم که با چشم های ریز شده نگاهم کرد:
_خیلی خب آماده شو، ببریم کتاباش و بهش بدیم!
دیگه داشتم پس میفتادم از این حجم گیر دادنش که خودم و انداختم رو تخت،
دیگه مخم کشش نداشت دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم که دوباره صدای گوشی لعنتیم بلند شد....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_97
بعد از صحبت با پرشکی که خانم علیزاده رو معاینه کرد،
رفتم تو اتاقی که علیزاده بستری شده بود.
معده ش و شست و شو داده بودن ،
این اتفاق بخاطر مصرف یه داروی روانگردان افتاده بود و حالا میدونستم چه بلایی سر علیزاده اومده،
میدونستم کار رویاست،
میدونستم اون از قصد یه چیزی به خورد علیزاده داده و دکتر هم تایید کرده بود،
علاوه بر نوشیدنی الکلی اون داروی روانگردان حالش و انقدر بد کرده بود و امشب هم باید اینجا میموند.
با دکتر صحبت کرده بودم که بابت این قضیه گزارشی رد نکنه اما خودم بهم ریخته بودم،
دلم نمیخواست رویا بلایی سر علیزاده بیاره و اون این کار و کرده بود...
با نیمخیز شدن علیزاده از فکر و خیال بیرون اومدم،
حالت تهوع داشت که فورا کیسه تهوع رو جلوی دهنش گرفتم ،
فقط حالت تهوع داشت و معدش کاملا شسته و پاک شده بود که بالا نیاورد و به سرفه افتاد،
کیسه رو کنار گذاشتم و کنار تخت ایستادم:
_خوبی؟
رنگ و روش همچنان پریده بود با این وجود دوباره سرش و رو بالشت گذاشت :
_من کجام؟
جوابش و دادم:
_حالت بد شد آوردمت بیمارستان
با چشمهای خسته ش نگاهم کرد:
_چرا؟
هنوز حالش اونقدری جا نیومده بود که بخوام از گندکاری هاش بگم،
به همین خاطر بحث و به کلی عوض کردم:
_چیزی نیست،
فعلا باید استراحت کنی،
فردا باهم حرف میزنیم...