💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_242
#رویا
داشتم میدیدمش.
با همون دختره که هرجور فکر میکردم اصلا وصله معین نبود داشتم میدیدمش،هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم،اون دختر کمه کم ده سالی از معین کوچیکتر بود و نمیتونستم باور کنم رفتارهای اونشبش تو مهمونی رفتار مورد پسند معین باشه،
معینی که از بچگی میشناختمش،معینی که واسه ادامه تحصیلاتمون باهم به آلمان رفته بودیم ،معینی که مغرور و سخت گیر بود و هیچ دختری حتی من هیچوقت به چشمش نیومده بودم حالا دلش لرزیده بود؟
حالا بخاطر این بچه دلش لرزیده بود؟
باورش برام سخت بود،شاید چون همیشه دوستش داشتم،شاید چون از همون اول معین و مال خودم میدونستم حالا برام سخت بود که کنار دختر دیگه ای ببینمش و داشتم از همه چیز اون دختر ایراد میگرفتم،حتی از سن و سالش!
سرم و به اطراف تکون دادم،نمیخواستم دوباره حال خودم و بد کنم...
راننده معین جلوی در منتظرشون بود که معین و اون دختره جانا سوار شدن و ماشین به حرکت دراومد،نمیخواستم دنبالشون برم اما تاکی؟
تاکی باید تظاهر به قوی بودن میکردم؟
تا کی باید جلوی بابا و مامان و حتی صبا که خبر باهم بودن معین و این دختره رو بهم داده بود نقش بازی میکردم که معین برام اهمیتی نداره؟
معین مهم بود...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_327
_اینطوری که نمیشد بیای بیرون!
میدونستم منظورش چیه اما خودم و زدم به ندونستن و تکرار کردم:
_لازم نبود!
نگاهش توچشمام متمرکز شد:
_لازم بود چون دلم نمیخواد کسی بخاطر معلوم بودن لباس زیر و پوست تنت نگاهت کنه!
لبم و گاز گرفتم،
داشتم از خجالت میمردم که لبخند شیطنت باری زد:
_هرکسی جز خودم!
و لب زد:
حالا لباست وعوض کن و بیا ناهار بخوریم…
و راه بیرون و در پیش گرفت!
#رویا
نگاهی به عکس ها انداختم،
پوزخند تلخم عمیق تر شد.
شاید اگه این عکس هارو نمیدیدم میتونستم به همه چیز شک کنم و بگم همه اینا یه بازیه اما نبود!
بین معین و این دختره خبرهایی بود!
عکس بعدی و دیدم،
تو کلاب و درحالی که سر جانا روی شونه های معین بود و دیگه اصلا دلم نمیخواست باقی این عکس های لعنتی و ببینم که همه رو یک جا براش فرستادم.
نمیتونستم چشم روهمه چیز ببندم،
نمیتونستم با دیدن این دختره با معین قید همه چیز و بزنم و حتی اگه میتونستم قید احساسم و بزنم،
نمیتونستم قید اون شرکت و کارخونه و هتل و بزنم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_616
#رویا
گوشی و که قطع کردم صبا هم از بال بال زدن افتاد:
_چیشد؟
چی گفت؟
شونه بالا انداختم:
_گفت امروز کار و شروع میکنن!
گفتم و قیافه متفکری به خودم گرفتم که صبا از روی صندلی میز آرایشم بلند شد و اومد کنارم روی تخت نشست:
_اینکه خوبه،
پس چرا خوشحال نیستی؟
نگاهش کردم:
_یه حالیم صبا،حس خوبی به رفتن معین ندارم!
آروم خندید:
_بازهم اون حس شیشم قوی و لعنتیت به کار افتاده؟
تایید کردم:
_این حس شیشم آخرش کار دست من میده،
هرچی میخوام مثبت فکرکنم هرچی میخوام فکرکنم معین بعد از چندماه برمیگرده و مطابق قول و قرارها ازدواج میکنیم و تکلیف شرکت و باقی چیزهاهم معلوم میشه نمیشه!
پرسید:
_چرا؟
چرا نمیتونی؟
چشمی تو صورتش چرخوندم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_655
میخواستم ازش راجع به شب هم بپرسم،
میخواستم اما میترسیدم،
میترسیدم از جوابش که حتما منفی بود،
معین همین جوریش هم با هزار بهونه رویارو دست به سر میکرد ،
تموم حواسش و جمع میکرد که رویا تعقیبش نکنه و محال بود بتونه مثل چند شب قبل از خونه بیرون بزنه و بیاد پیش من و این وضع آشفته دیگه داشت طاقت فرسا میشد...
#رویا
به محض ورود معین به شرکت،
از پشت میزم بلند شدم،
یکی دوساعتی میشد که از شرکت بیرون زده بود که به سمتش رفتم:
_اومدی،
باید پای یه سری از برگه هارو امضا کنی!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_بیارشون تو اتاقم
مطابق حرفش برگشتم و برگه هارو مرتب کردم و یکی دو دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم.
بااینکه باهام خوب تا نمیکرد،
بااینکه بهم توجه خاصی نمیکرد و تا آخر شب خودش و مشغول کار میکرد و بعد هم جدا از من میخوابید اما حالا که اینجا بودم حالم بهتر بود،
خیلی بهتر از وقتی که تهران بودم و هزار جور فکر و خیال به سرم میزد!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_701
_تو خوبی؟
انگار خیلی مضطربی!
نباید حداقل الان ماجرارو میفهمید که سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_خوبم جانا،
فقط به خاطر بابا و به خاطر تو قیافم این شکلیه!
چشم ریز کرد:
_بخاطر من؟
با تاخیر جواب دادم:
_آره؛
به خاطر دوری از تو!
بازهم برام خندید و من چقدر دلواپسیم بیشتر شد...
چقدر ترسیدم از رسیدن روزی که جانا برام نخنده...
من میترسیدم...
میترسیدم و تو دلم،
تو فکرم ،
هزار بار جا زدم...
من چطور میخواستم همچین کار وحشتناکی بکنم؟
نمیدونستم....
#رویا
سرتاپام و برانداز کردم،
پالتوی کوتاه تدی سفید رنگم،
شلوار چرم و بوت چرم مشکیم و شال دو رنگ سفید مشکیم هم چیز همونی بود که میخواستم و حالا قبل از بستن در ماشین کیف مشکی رنگم رو برداشتم و راهی شدم.
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_725
هرچند ثانیه یکبار به اتفاقات امروز شک میکردم،خیال میکردم اشتباه شنیدم،
خیال میکردم اون حرفهارو از زبون رویا و معین نشنیدم اما خیلی زود به خودم میومدم و میفهمیدم هیچ کدوم از اون حرفها خیالات و توهم من نبوده،
همه چیز واقعیت داشت،
معین و رویا داشتن باهم ازدواج میکردن...
معین با دلایلی که برای خودش قانع کننده بود داشت به من خیانت میکرد به همین سادگی!
آهی از ته دل سر دادم ،
چشم بستم و چه کمک بزرگی بود،
بالا انداختن پی در پی قرص های مسکن که حالا به دادم رسیدن ، باعث سنگینی پلک هام شدن و طولی نکشید که خوابم برد...
#رویا
زیرچشمی نگاهی به معین انداختم،
درست از چند روز قبل که تماسش از اون دختر و جواب داده بودم بیشتر از قبل تو قیافه بود امااین برام اهمیتی نداشت،
اون دختر دیر یا زود باید از زندگی معین بیرون میرفت و من هنوز براش برنامه ها داشتم!
با شنیدن صدای بابا چشم از قیافه عبوس معین گرفتم:
_پس مراسم و تو خونه شما برگزار میکنیم
معین سری به نشونه تایید تکون داد:
_همین کارو میکنیم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_743
و مامان انگار اصلا صبر نداشت که صداش بالا رفت:
_بگو...
الان بگو
بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟
و من که دیگه نمیتونستم پنهون کاری کنم دستی تو صورتم کشیدم و بعد از دست به سر کردن سمیرا شروع کردم به گفتن همه چیز...
به گفتن هرچیزی که سمیرا نگفته بود!
#رویا
لباسم و پوشیدم و چرخی تو خونه زدم،
قبل از مامان صبا گفت:
_عالی شدی،به نظرم لباس عروستم بسپار به همین طراح لباس!
و بلافاصله مامان گفت:
_واقعا خوشگل شدی عریزم!
به سمتشون رفتم،گونه مامان و بوسیدم و خطاب به صبا جواب دادم:
_همین کارو میکنم،
خودمم عاشق این پیراهن شدم!
دوباره به سمت آینه رفتم،
پیراهن یقه قایقی دنباله دارم رو دوست داشتم و امیدوار بودم به مراسم پس فرداشب،
مراسم عقدم با معین که نشد شب یلدا برپا بشه اما یکی از شبهای زمستونی رو به خودش اختصاص داده بود...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_902
#رویا
عصبی ماشین و به حرکت درآوردم.
به خیال خودش داشت من و میپیچوند به خیال خودش فکر میکرد من اون مزخرفات نگهبان خونه اش و باور میکنم،
باور میکنم الان خونه نیست و از اینجا میرم اما این کار و نکردم...
با فاصله ازخونه اش ماشین و نگهداشتم و حالا داشتم میدیدمش...
از خونه بیرون زد ،
اولش فکر مبکردم تنهاست اما خوب که دقت کردم فهمیدم اون دختره هم باهاشه و حالا داشتم آتیش میگرفتم که دنباشون رفتم و همزمان شماره مهناز خانم و گرفتم...
خیلی طول نکشید که جواب داد:
_جانم رویا جان...
صدایی تو گلو صاف کردم:
_سلام خوبید
احوالپرسی مختصری کردیم اما من برای پرسیدن حالش زنگ نزده بودم که نفسی سر دادم و با احن ناراحتی گفتم:
_اومدم دیدن معین در و برام باز نکرد،
نگهبان خونش گفت معین خونه نیست اما خونه بود،
همین چند دقیقه پیش از خونه دراومد تنهاهم نبود...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_924
#رویا
تکیه داد به ماشین و دست به سینه نگاهم کرد:
_گفتی میخوای حرف بزنیم،
خیلی خب بگو!
کمی قدم زدم،
از اینور به اونور قدم برداشتم و روبه روش ایستادم:
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟
ابرو بالا انداخت:
_متوجه نمیشم
بهش نزدیکتر شدم:
_خوب میفهمی چی میگم...
سکوت که کرد از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:
_ما فقط چند روزه عقد کردیم و قرارمون این نبود...
قرار نبود به محض اینکه ریاست شرکت و گرفتی من و فراموش کنی،
ما باهم ازدواج کردیم و تو عین خیالت نیست،تو اصلا متوجه اوضاع نیستی،
تو بی توجه به همه چی این دختره رو پشت سرت راه میندازی و میری و میای یه جوری که انگار برات اهمیتی نداره اگه مردم صدجور حرف بزنن انگار...
بین حرفهام پرید:
_اولا ریاست این شرکت حق من بود،
هیچکس جز من نمیتونست جانشین پدرم بشه!
دوما من بهت گفته بودم که ازدواجمون درست نیست،
گفته بودم که بیخیال شو گفته بودم که جانا رو دوست دارم و تو حتی میدونستی که من عقدش کردم و بااین وجود بازهم با سماجت پای خواستت موندی پس این وسط کسی جز خودت مقصر نیست!
این آسودگیش،
این که همه چیز و طوری که دوست داشت تعبیر میکرد داشت دیوونم میکرد که نفس عمیقی کشیدم:
_ولی توهم قبول کردی که با من ازدواج کنی،