🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_240
غمِ تموم دنیا تو دلم جمع شده بود و چهره خونسرد و بی تفاوت شاهرخ لحظه ای از جلو چشم هام نمیرفت،
چطور میتونست بگه که من داشتم ازش فرار میکردم؟
منی که عاشقش بودم...
منی که حاضر بودم بمیرم اما اون یک لحظه تب نکنه...
ذهنم درگیر بود و تو دلم با خودم حرف میزدم،
با خودم کلنجار میرفتم که باید چیکار کنم؟
اگه هیچوقت حرف هام و باور نمیکرد چی؟
اگه...
اگه با یه زن دیگه ازدواج میکرد چی؟!
از فکر بهش دیوونه میشدم...
حتی دیوونه تر و بدحال تر از اونوقت ها که تو آسایشگاه بودم!
آشفتگی های ذهنیم انقدر ادامه پیدا کرده و زمان برده بود که حتی نفهمیدم کی گچ دست و پام باز شد و حالا با صدای دکتر به خودم اومدم:
_خداروشکر شکستگی مچ پا و دستتون کاملا بهبود پیدا کرده، فقط چند روزی و طبق دستوری که مینویسم مراقبت کنید!
و با لبخند رو ازم گرفت.
نگاهی به دست و پام انداختم، سبک شده بودم!
بعد از دو هفته که خیلی به دست و پام زحمتی نداده بودم،
آروم دستم و تکون دادم مثل قبل بود هرچند که فعلا احساس غریبی نسبت بهش داشتم!
با شنیدن صدای دکتر به حرکت دادن دستم پایان دادم:
_آروم پات و تکون بده
سری به نشونه تایید تکون دادم و مطابق حرفش پام و تکون دادم
انگار اوضاع جسمانیم برخلاف روح و روانم نسبتا خوب بود
کارم که تموم شد با پاهای خودم از اتاق زدم بیرون
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁