eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 _مزخرف نگو که حالم و بهم میزنی! دستی تو صورتم کشیدم تا اشک هام صورتم و پر نکنن، یلدا و عماد مات مونده بودن و فقط تماشا میکردن که شاهرخ ادامه داد: _فقط ادعا میکرد که دوستم داره، من بخاطرش تو روی پدر و مادرم وایسادم چون میخواستمش اما اون فقط چند ساعت از عقد گذشته بود که داشت فرار میکرد و البته موفق نشد! یلدا ناباورانه لب زد: _شماها چی دارید میگید؟ تو داشتی فرار میکردی؟ صدام به زور درمیومد که تو گلو صدایی صاف کردم و خواستم جواب بدم که شاهرخ عصبی نگاهم کرد: _برو بیرون بذار یه ثانیه بهت فکر نکنم، بذار یه لحظه آروم بگیرم، بذار دو کلمه با مهمونام حرف بزنم بند دلم پاره میشد با هر کلمه ای که میگفت و حقم نبود... عماد که حال و روزم و دید روبه شاهرخ گفت: _تو حالت خوبه؟ داری با زنت اینطور حرف میزنی؟ زنی که عاشقشی؟! پوزخندی از جانب شاهرخی که نگاهش تو چشم های من بود نصیبش شد: _مرد اون عشق! و دوباره تکرار کرد: _برو بیرون، همین حالا! با صورت خیس از اشکم از اتاق رفتم بیرون. دیگه طاقت نداشتم، کم آورده بودم... به اندازه تموم آدم های شهر کم آورده بودم. بی صدا اشک میریختم که صدای یلدارو کنارم شنیدم: _گریه نکن بهش اعتماد کردم و سر چرخوندم سمتش و گفتم: _کم آوردم یلدا! سعی داشت آرومم کنه: _اشک هات و پاک کن، پاشو بریم بیرون یه چرخی باهم بزنیم و مفصل راجع بهش حرف بزنیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁