🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_296
نفس عمیقی سر دادم:
قبلا مصمم بودم واسه انتقام از حامی و هیچ جوره نمیخواستم رضایت بدم تا ازاد بشه و حالا...
حالا حس میکردم انگار نفرین حامی و دل شکسته شدش باعث شده تازندگیم به اینجا برسه!
نمیدونم شاید اگه رضایت میدادم شاید اگه عمو و زن عمو رو خوشحال میکردم شاید اگه گره ای از مشکلات حامی باز میکردم خداهم درد دلم و درمون میکرد
من درگیر این افکار بودم و زن عمو با چشم های خیسش منظر زل زده بود بهم که بالاخره جواب دادم:
_خیلی خب رضایت میدم...
با شنیدن این حرف چند باری پشت سرهم پلک زد
_چ..چی؟
رو زمین روبه روش نستم
_تنبیه قانون واسه حامی کافیه...من دیگه شکایتی ندارم زن عمو
با گریه میخندید
_ باورم نمیشه...الهی من قربونت برم
و صورتم و بوسید
از اون بوسه های مادرانه که ارومم میکرد و حالم و جا میاورد از اون بوسه ها که دلم و اروم میکرد!
نگاهی به ساعت انداخت هنوز وقت باقی بود واسه رضایت که گفت
_الان بریم واسه پس گرفتن شکایت؟
با این حرفش فکری تو ذهنم جرقه زد
_اگه بتونی من و از این خونه ببری بیرون اره!
متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم
_اوضاع زندگیم اصلا جالب نیست حالا واستون میگم الان فقط دنبال یه بهونه باشیم واسه اینکه من بتونم بیام بیرون و شاهرخ هم شک نکنه که قراره کجا بریم!
قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت
_اخه چی بهش بگیم
یه کمی فکر کردم و جواب دادم
_میشه بگیم که عمو حالش خوب نیست و میخواد من و ببینه!
سری به نشونه تایید تکون داد
_فکر خوبیه امیدوارم جواب بده!
بلند شدم و سرسری حاضر شدم میخواستم به بهونه دیدن عمو برم شکایتم و از حامی پس بگیرم و بعد هم به دیدن خانم احتشام برم و کارهای طلاق و جلو بندازم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁