eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با رسیدن به خیابون نگاهی به اطراف انداختم تا احیانا کسی تعقیبمون نکنه و بعد سوار تاکسی شدیم. زن عمو داشت بال درمیاورد که من قرار بود رضایت بدم و من خوشحال دیدن وکیلم بودم! با رسیدنمون از تاکسی دربستی پیاده شدیم و همینطور که میرفتیم واسه پس گرفتن شکایت زن عمو ازم پرسید _گفتی اوضاع زندگیت روبه راه نیست...چیزی شده؟ زیر لب اوهومی گفتم _از اون اول پدر و مادرش راضی نبودن حالاهم بعد یه سری اتفاق تونستن کلا نظر شاهرخ و نسبت به من تغییر بدن...تا جایی که شاهرخ با یه دختر دیگه نامزد کرده و یه چند وقت دیگه هم عروسیشونه از شدت شوکه شدن وسط راه ایستاد _پس تو چی؟ لبخند تلخی زدم: _شاهرخ میخواد من تو خونش بمونم وزجر بکشم اما من یه وکیل پیدا کردم و میخوام از شاهرخ طلاق بگیرم انگار پاهاش چسبیده بود زمین که ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد بی پلک زدنی! ادامه دادم: _کارمون که اینجا تموم شد من میرم دیدن وکیلم بعد یه سر میام خونه زود تر از ساعت 5 میام چون ممکنه شاهرخ یهو سر برسه...اگه هم زودتر از من اومد بهش بگید رفته باغ بهشت و یه زنگ به من بزنید کلافه گفت: _چی داری میگی دختر؟ چه بلایی سر تو اومده چیا بهت گذشته و ما بی خبریم؟ دستاش میلرزید و چشم هاش سوسو میزد که لبخندی تحویلش دادم: _هرچی که بهم گذشته رو گفتم..همش همین بود و مقصر هم خودمم که واسه یه غریبه همه چیم و باختم و خیال کردم دوسم داره... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁