🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_298
با رسیدن به خیابون نگاهی به اطراف انداختم تا احیانا کسی تعقیبمون نکنه و بعد سوار تاکسی شدیم.
زن عمو داشت بال درمیاورد که من قرار بود رضایت بدم و من خوشحال دیدن وکیلم بودم!
با رسیدنمون از تاکسی دربستی پیاده شدیم و همینطور که میرفتیم واسه پس گرفتن شکایت زن عمو ازم پرسید
_گفتی اوضاع زندگیت روبه راه نیست...چیزی شده؟
زیر لب اوهومی گفتم
_از اون اول پدر و مادرش راضی نبودن حالاهم بعد یه سری اتفاق تونستن کلا نظر شاهرخ و نسبت به من تغییر بدن...تا جایی که شاهرخ با یه دختر دیگه نامزد کرده و یه چند وقت دیگه هم عروسیشونه
از شدت شوکه شدن وسط راه ایستاد
_پس تو چی؟
لبخند تلخی زدم:
_شاهرخ میخواد من تو خونش بمونم وزجر بکشم اما من یه وکیل پیدا کردم و میخوام از شاهرخ طلاق بگیرم
انگار پاهاش چسبیده بود زمین که ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد بی پلک زدنی!
ادامه دادم:
_کارمون که اینجا تموم شد من میرم دیدن وکیلم بعد یه سر میام خونه زود تر از ساعت 5 میام چون ممکنه شاهرخ یهو سر برسه...اگه هم زودتر از من اومد بهش بگید رفته باغ بهشت و یه زنگ به من بزنید
کلافه گفت:
_چی داری میگی دختر؟
چه بلایی سر تو اومده
چیا بهت گذشته و ما بی خبریم؟
دستاش میلرزید و چشم هاش سوسو میزد که لبخندی تحویلش دادم:
_هرچی که بهم گذشته رو گفتم..همش همین بود و مقصر هم خودمم که واسه یه غریبه همه چیم و باختم و خیال کردم دوسم داره...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁