🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_331
لبام مثل یه خط صاف شد:
_بابات میدونه اونوقت؟
زیر لب اوهومی گفت:
_مامانمم میدونه..هیچ راه فراریم نداری متاسفانه اومدم که بمونم!
خم شدم و محکم لپش و کشیدم:
_خره خب من الان ذوق مرگ میشم!
نگاه پر تاسفی بهم انداخت:
_ذوق طلاق..ذوق مهمون ناخونده..هیچیت مثل آدمیزاد نیست...
خنده ام گرفته بود که با خنده گفتم:
_چون یه رفیق آدم نداشتم...همش تو بودی!
و قبل از اینکه بتونه مشت و لگداش و تقدیمم کنه از رو زمین بلد شدم و فرار...
چند ساعتی از اومدن هیلدا میگذشت...
با اینکه با صدای خر و پفاش خونه رو گذاشته بود رو سرش اما من خوشحال از اینکه اومده بود و دیگه تنها نبودم حتی از صدای خر و پف هاشم لذت میبردم و دلم میخواست تا همیشه کنارم باشه...
انگار رسیده بودم به مرحله ای که ترس تنهایی داشت دیوونم میکرد و مدام دلم میخواست یکی کنارم باشه یکی که من و بفهمه و موندنی باشه!
به مرغ در حال پخت سری زدم و خواستم ازش بچشم اما اشتهام به قدری کور بود که باعث گرفتگی چهرم شد و تو همین لحظه صدای خوابالو و گرفته هیلدا به گوشم رسید:
_پرنسس بیدار شد..
این دیوونه بازیاش همه غم و غصه هام و از یادم میبرد که جواب دادم:
_صبح بخیر پرنسس!
ادامه داد:
_پرنسس گشنست!
از آشپزخونه اومدم بیرون و مدل فیلم کره ایا بهش تعظیم کردم:
_غذا در حال آماده شدنه
با ژست سوسانو نگاهم کرد:
_خیلی خب!
لنگه دمپاییم و از پام درآوردم و پرت کردم سمتش و هرچند که جا خالی داد اما غر زد:
_پاشو جمع کن خودتو...فکر کردی اومدی مهمونی و خوشگذرونی؟
چشماش از شدت تعجب گرد شده بود:
_برگام!
لنگه دیگه دمپاییم و درآوردم و حین پرتاب به سمتش گفتم:
_رعایت ادب الزامیه!
قیافش دیدنی بود هم تعجب کرده بود و هم میخندید که گفت:
_آقا اصلا من میرم خونمون!
چشم غره ای بهش رفتم:
_مرغ و برنج و صدتا خوراکی دیگه حرومت کردم جرئت داشتی پات و از در این خونه بذار بیرون
_آب دهنش و با سر و صدا قورت داد:
_بعد شستن ظرفا میرم
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_چیزم بخوری فایده نداره...حالا حالاها اینجایی
نفس عمیقی کشید:
_غلط کردم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁