🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_337
دستش نوازشوار پشتم کشیده شد:
_پس تو هنوز دوستش داری...پس داشتی تظاهر میکردی به قوی بودن به خوشحال جدایی بودن و...
حرفش و بریدم:
_وقتی نمیخوادم....وقتی داره زن میگیره وقتی خانوادش من و مقصر همه چی میدونن چطور دل خوش کنم به بودن و موندن؟
سرم و از رو شونش بلند کرد:
_مطمئنی شاهرخ تورو نمیخواد؟عقد کرده بااون دختره؟
صدام و تو گلو صاف کردم:
_اگه دوستم داشت که میموندم و امیدوار میشدم به حل شدن اختلافا با خانوادش
با مکث ادامه دادم:
_هنوزم عقد نکردن اول تکلیف من روشن شه بعد عروسی شاهانش و راه میندازه
امیدوار نگاهم کرد:
_شاید یه راهی باشه شاید اونم مثل تو دوستداشته باشه
اشکام و با پشت دست پاک کردم و لبخند بی جونی تحویلش دادم:
_بریم که دیر شد!
و هرچند حرف های امیدوار کننده هیلدا همچنان ادامه داشت،کفش هام و پوشیدم و کم کم راه افتادیم سمت دادگاه.
توی مسیر تموم فکرم پی نتیجه ای بود که نه موافقتش خوشحالم میکرد و مخالفتش...
نه دلم میخواست ازش جدا شم و نه جایی برای موندن باقی بود و مدام با خودم فکر میکردم اگه شاهرخ امروز خیلی راحت راضی بشه به این طلاق من باید چیکار کنم از این به بعدم و چجوری باید بگذرونم؟
اصلا من میتونستم به زندگی ادامه بدم همونطور که واسش برنامه ریزی کرده بودم؟
ته دلم خالی شده بود خیلی زود داشتم جا میزدم
با رسیدن به دادگاه بی معطلی به سمت خانم احتشام رفتیم چیزی نمونده بود تا نوبت دادگاهمون و تو این فرصت فقط تونستیم چند کلمه حرف بزنیم و بعد دادگاه شروع شد.
نگاه شاهرخ از همون ابتدا که وارد دادگاه شده بودیم روم سنگینی میکرد انقدر سنگین که حتی نتونستم سربلند کنم و فقط سعی داشتم حواسم و پرت اطراف کنم هرچند غیر ممکن بود!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁