°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_46 واسه منی که تا حالا ج
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_47
خیلی رک و مستقیم داشت بهم تهمت میزد و همین هم باعث اخم بابا شد که جلوی در وایساده بود و متعجب از حرفای این چند دقیقه نگاهم میکرد:
_اینجا چه خبره؟ تو با ماشین کی اومدی؟
حرف های مفت حامی همچنان ادامه داشت:
_عمو جون کلاهت و بنداز بالاتر! ماشین انداختن زیر پای دختر یکی یه دونت!
و با حرص خندید که وسط راه چرخیدم سمتش و گفتم:
_بفهم داری چی میگی حامی!
دست به کمر ابرویی بالا انداخت:
_خوب میفهمم دارم چی میگم، چند روزه گذاشتی رفتی و عموی خوش خیال منم به امید اینکه پرستار یه پیرزنی ولت کرده به امون خدا، اما من خوب میدونم تو داری چه غلطی میکنی!
چشم ریز کردم و جواب دادم:
_خب بگو همه بدونن!
با چشم های قرمز از شدت خشمش بهم نزدیک و نزدیک تر شد و درست روبه روم وایساد اما تا خواست حرفی بزنه زن عمو خودش و انداخت بینمون و چندتا سیلی زد تو صورت خودش:
_بسه آبرومون و بردید، بیا برو بیرون حامی!
با اینکه زن عمو بینمون بود اما صدای نفس های بلند بلند حامی و میشنیدم،
کارد میزدی خونش در نمیومد!
حرفای احمقانش تو ذهنم تکرار میشد و اعصابم و بهم میریخت که رفتم پیش بابا و گفتم:
_بریم تو بابا جان
بابا که حرفای حامی حسابی بهش برخورده بود بی توجه به حرفم، پرسید:
_تو ماشین از کجا آوردی؟
چشمام و باز و بسته کردم و شمرده شمرده جواب دادم:
_خب معلومه دیگه، ماشین صاحب کارمه بهم داد که الاف تاکسی نشم واسه از اون سر شهر به این سر شهر اومدن!
و بعد هم خواستم برم تو خونه که حامی نخود هر آش کنایه وار گفت:
_اوهوع! خدا بده از این صاحب کارها، فقط یه سوال؟!
حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
_تو فقط پرستار ننشی و انقدر بهت میرسه یا...
با فریاد بابا صدای حامی تو گلوش خفه شد:
_ببر صدات و حامی!
و با دنیایی از اندوه اومد تو خونه،
دستاش میلرزید و حتی نمیدونست باید چیکار کنه که رفت سمت پاکت سیگارش و آروم لب زد:
_من دلم نمیخواد حرفی پشتت باشه، دیگه نمیخواد بری پرستاری!
با این حرف بابا، حامی و تو دلم لعنت کردم و با یادآوری قراردادی که امضاش کرده بودم سعی کردم بابا رو متقاعد کنم:
_بابا خودتم میدونی که حرف های حامی حتی یک درصد واسه من مهم نیست، من اومدم ببینمت بعدش هم برمیگردم سرکارم!
کام های سنگینی از سیگارش میگرفت
_فقط تا وقتی که اون پیرزن تنهاست حق داری شب و روز تو اون خونه باشی بعدش برمیگردی همینجا، فهمیدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_من از خدامه زودتر بیام ور دلت!
با خنده نگاهم کرد که چشمم افتاد به ساعت، دیگه داشت دیرم میشد که کیفم و از رو اوپن برداشتم:
_این دفعه که این برادر زاده خل و چلت نذاشت از حضورم فیض ببری،از حالا واسه دفعه دیگه آماده باش!
و داشتم میخندیدم که با دوباره به صدا دراومدن دزدگیر ماشین شاهرخ از خونه پریدم بیرون
معلوم نبود باز داشت چه کرمی میریخت!
خودم و که رسوندم دم در حامی چاقو به دست سر بلند کرد که با ترس یه قدم به عقب برداشتم و اون احمق با لبخند گوشه لبیش اشاره ای به ماشینی که با چاقو حسابی خط و خش انداخته بود روش کرد و گفت:
_به صاحب کارت بگو دفعه بعد لاشه ماشینش و براش میفرستم!
با کیفم محکم کوبیدم تو سرش:
_ازت متنفرم حامی!
و بی معطلی سوار ماشین شدم تا از شر این روانی که هرروز هم بیشتر از قبل تو زندگیم دخالت میکرد و نمیفهمید که زندگی من بهش هیچ ربطی نداره، راحت شم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁