eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_64 اگه همه چی برخلاف خوا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 لباس و که به تنم کردم دختر، شاگرد آرایشگاهی که معلوم بود از این عشق عروس شدن هاست با دهن باز مونده زل زد بهم: _وای چقدر قشنگ شدی! و بی اینکه نگاه مات موندش رو ازم بگیره عقب عقب رفت و چند باری زد به در چوبی اتاق: _بزنم به تخته! هم صحبتی با آدم های این آرایشگاه یه مقدار حالم و جا آورده بود و حالا هرچند که از ته دل نبود اما لبخند به لب هام میومد و واسه چند ثانیه غمم و فراموش میکردم... دیگه کاری تو آرایشگاه نداشتم و باید زنگ میزدم تا حامی بیاد دنبالم، اما دلم راضی نمیشد! دستم میرفت سمت گوشی اما بی اختیار نمیتونستم شمارش و بگیرم! انگار یه نیروی خارق العاده مانعم میشد! گلوم خشک شده بود بابت داوری بین عقل و دلم! عقلم میگفت باید بهش زنگ بزنم و تن بدم به این ازدواج و قلبم هیچ جوره راضی نمیشد! دستام یخ کرده بود و خیره به صفحه گوشی مونده بودم و حتی پلک هم نمیزدم که یه دفعه بلند شدم سرپا و رفتم سمت شنل لباس و انداختمش رو شونه هام و بندش و بستم و وسایلام و هم جمع کردم تو کیفم و بعد از حساب کردن هزینه آرایشگاه، با همه خداحافظی کردم که صاحب آرایشگاه که اسمش هم مژگان بود قبل از جواب دادن به خداحافظیم، پرسید: _آقای دوماد اومد؟ نمیدونستم دارم چیکار میکنم اما زیر لب 'اوهوم' ی گفتم: _بیرون منتظرمه! و از آرایشگاه زدم بیرون. سرمای بعد از ظهری هوا امونم و بریده بود و من هاج و واج جلوی در آرایشگاه وایساده بودم بی اینکه به حامی زنگ زده باشم! سر چرخوندم سمت بالا و پنجره های آرایشگاه، طناز همون شاگرد آرایشگاه از بالا داشت نگاهم میکرد و اینجا دیگه جای موندن نبود که چشم ازش گرفتم و قدم هام و پشت سرهم و به سرعت برداشتم تا از آرایشگاه دور و دور تر بشم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁