°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_89 خیره به مسیر روبه رو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_90
با نزدیک شدن به خونه هر لحظه شاد تر از قبل میشدم و صدای خنده هام بالاتر میرفت که شاهرخ ماشین و سرکوچه نگهداشت و عین وحشی ها برگشت سمتم و دو طرف شونم و گرفت:
_چت شده تو دختر؟ پدرت فوت شده داری بشکن میزنی و میخندی؟ دیوونه شدی؟
مردتیکه داشت مزخرف میگفت، اونم راجع به بابا و ممکن نبود که من ساکت بمونم!
دستاش و از رو شونه هام انداختم و با اخم جواب دادم:
_حرف دهنت و بفهم!
و دوباره خنده هام و از سر گرفتم و در ماشین و باز کردم و پیاده شدم،
تا دیدن بابا راهی نمونده بود!
میخواستم تموم این مسیر و اون شعری و بخونم که خودش همیشه واسم میخوند،
چی میگفت!؟
آها یادم اومد، برام میخوند:
'یه دختر دارم شاه نداره
صورتی داره ماه نداره
از خوشگلی تا نداره...'
شعر و میخوندم و میرفتم سمت خونه که با ظاهر شدن، یه نفر که هنوز سر بلند نکرده بودم ببینم کیه شعرم نصفه موند و با شنیدن صداش فهمیدم خود مزاحمشه، حامی!
_دیگه مرد بابات، فاتحه بخون!
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم،
حامی با شاهرخ فرق داشت،
اون یه غریبه بود و میتونستم مودبانه رفتار کنم وقتی چیزی راجع به بابا میگفت، اما حامی نه!
اون داشت راجع به پدر من و عموی خودش حرف میزد!
زل زده بودیم بهم،
سفیدی چشماش قرمز بود و از نگاه من هم خون میبارید!
بزاق دهنم و جمع کردم و بی اینکه نگاهم و ازش بگیرم تف کردم تو صورتش:
_دفعه آخرت باشه راجع به بابای من و عموی خودت اینجوری حرف میزنی!
رد تفم رو صورتش باقی بود که با پشت دست صورتش و پاک کرد و دست دیگش و واسه خوابوندن زیر گوشم بالا آورد که چشمام و بستم اما قبل از فرود اومدن دستش به روی صورتم صدای فریاد شاهرخ به گوشم رسید و همین باعث شد تا چشم باز کنم:
_دستت بهش بخوره، زنده نمیذارمت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁