°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_101 چه جالب! دور يه ميز نشستيم و بعد از سفارش غذا عماد كه كنارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_102
با همه ي مسخره بازياي كه درآورديم،
بالاخره شام امشب و از گلوي مبارك پايين فرستاديم و از رستوران زديم بيرون.
نزديكاي خونه بوديم كه نگاهم به ساعت افتاد،
تازه داشت ميشد ١١ و اصلا دلم نميخواست برم خونه...
دلم ميخواست بمونم پيشِ عماد اما مهيار خوابش برده بود و بايد ميرفتيم خونه!
با رسيدن به در خونه آوا از عماد تشكري كرد و از پشت زد رو شونم كه خداحافظي كنم و پياده شم كه عماد متوجه شد و با يه لبخند خطاب به آوا گفت من يه كم با يلدا خانم كار دارم
كه آوا تو رودروايسي جواب داد:
_ اين چه حرفيه،من ميرم خونه شما هروقت كارتون تموم شد يلدارو بياريد!
با اين حرفِ آوا چشمام از شدت خوشحالي درخشيد اما به روي خودم نياوردم و حرفي نزدم كه آوا رفت و عماد ماشين و روشن كرد:
_ميبينم كه حسابي خوشحالي!
دستي براي آوا كه داشت ميرفت تو خونه تكون دادم و جواب دادم:
_ جون تو اصلا حوصله ي خونه رو نداشتم،اونم تو اين هوا به اين خوبي
خنديد:
_ الآن ميبرمت يه جايي كه آرزو كني اي كاش خونه بودي!
متعجب گفتم:
_ كجا ميخوايم بريم؟
صداي ضبط و باز كرد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_102
این دو روز فقط داشتم بدشانسی میاوردم و مدام فکر میکردم حتما آه سیاوش دنبالمه بابت کرم ریختنای دیشبم!
ناچار گفتم:
_خیلی خب راجع بهش حرف میزنیم...فقط یادت نره بری پیش بابا
و بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه خداحافظی کردیم و من موندم و معضل جدید،
عقد با محسن اون هم تا چند روز دیگه!
خسته و کلافه نشستم رو صندلی میز تحریرم که صدای زنگ پیامک گوشیم و شنیدم...
سیاوش بود...
کلا فراموش کرده بودم که داشتم باهاش حرف میزدم و حالا این چندمین پیامی بود که برام فرستاده بود
متن پیام و خوندم
*چیشد میای؟*
با تردید پیام هاش و از نظر گذروندم پیام هایی که اون روزهارو یادآوری میکرد و احساساتم و جریحه دار میکرد!
دو دل بودم برای دیدن یا ندیدنش از طرفی دلم میخواست حرفاش و بشنوم و از طرف دیگه به لطف محسن حال و حوصله ای برام نمونده بود!
یه کم با خودم فکر کردم و بعد براش نوشتم:
_میام اما فقط چند دقیقه!
سریع جواب داد:
_امشب شام باهم بریم بیرون؟
نمیخواستم دوباره محسن بویی ببره که پیشنهادش و رد کردم:
_نه..ساعت 6 بیا همون کافه قدیمی!
و گوشی و کنار گذاشتم و رفتم جلوی آینه تا یه کم به خودم برسم....
ساعت از 4 میگذشت که لباسام و پوشیدم و آماده خروج از خونه شدم،
یه مانتوی صورتی روشن بلند همراه با یه شال خالخالی با زمینه طوسی و خال خالهای همرنگ مانتو تنم کردم و نگاهی به سرتا پام انداختم،
همه چیز خوب بود و شلوار جین آبی رنگم هم تیپم و کامل کرده بود!
کیف رو دوشی مشکیم و برداشتم و از اتاق و بعد هم خونه زدم بیرون و با سلام و صلوات ماشین و روشن کردم و رفتم به سمت کافه.
تموم مسیر با درگیری های ذهنم طی شد و حالا چند دقیقه ای مونده بود تا ساعت 6 که رسیدم به اون کافه.
کافه ای که اولین و آخرین قرارمون و دیده بود!
وارد کافه که شدم چشم چرخوندم و پشت همون میز همیشگی دیدمش...
قبل از من رسیده بود و با لبخند نظاره گرم بود درست مثل همون موقع ها!
چشم های هم رنگ مو و ابروهاش،مشکی خیره مونده بود روم و صاف نشستنش و تیشرت آستین بلند جذب فیلی رنگش حسابی هیکلش و به رخ میکشید که روبه روش نشستم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_102
شریف سلام کرد اما حالا برای من وقت خداحافظی بود که همینکه از دراومد تو و قدم اول و برداشت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم،
حاضر بودم چند شبانه روز زیر همین پتو بمونم و در اثر خفگی دار فانی و وداع بگم اما بیرون نیام،
بیرون نیام و با شریف چشم تو چشم نشم که حالا صدای بابا رو شنیدم:
_جانا چیکار میکنی؟
جوابش و ندادم اما اینطوری نمیشد که فکری تو ذهنم جرقه زد و شروع کردم به درآوردن صدای خر و پف!
منی که هیچوقت خر و پف نمیکردم سر و صداهایی از خودم درآوردم تا فقط از شریف فرار کنم!
چند ثانیه ای به سکوت گذشت،
نه صدای بابارو شنیدم و نه صدای شریف و حالا بعد از گذشت لحظه بابا آروم خندید:
_فکر میکنم جانا خوابش برد،
آخه خیلی روبه راه نبود!
این همون چیزی بود که میخواستم و قربونش برم بابا خوب فهمیده بود که دارم از شریف فرار میکنم و همچین جوابی به شریف داده بود که نفس عمیق و آرومی کشیدم و شریف گفت:
_که اینطور،
فکر میکردم وقتی وارد شدم خانم علیزاده روی تخت نشسته بود اما گویا اشتباه کردم،
ایشون خواب تشریف دارن!
لبام و تو دهنم جمع کردم،
لامصب مثل همیشه داشت ریز ماجرارو درمیاورد و بابا هم فقط خندید و حالا که منتظر بودم همه چی به خوبی و خوشی به پایان برسه و شریف بره پی کارش عطسه ام گرفته بود!!!
یه دستم و آروم به گلوم رسوندم،
شنیده بودم اگه وقتی که عطسه داری گردنت و بخارونی عطست برطرف میشه اما نمیدونم چرا به من که رسید این اتفاق نیفتاد،
این اتفاق نیفتاد و همین که ناخنام و روی گردنم کشیدم نه تنها از شدت قلقلک به خنده افتادم که عطسه بلندی هم زدم!
انقدر بلند و پر سر و صدا که پتو کنار رفت و از بد ماجرا تموم آب دهنم رو سر و صورت شریف پخش شد!
حالا شریفی که دقیقا بالا سرم ایستاده بود تکون نمیخورد و حتی پلک زدن رو هم انگار فراموش کرده بود که نگاهم و بین بابا و شریف چرخوندم و تو چشمای شریف ثابت نگهداشتم:
_سلام،
شما اینجایید؟
قفسه سینش به شدت بالا و پایین میشد که دستم و اطرافم چرخوندم و از جایی که میدونستم جعبه دستمال کاغذی کنارمه،
جعبه رو پیدا کردم و چندبرگ دستمال از جعبه بیرون آوردم و رو صورت شریف کشیدم،
میخواستم گندم و جبران کنم اما دستمال و که از رو صورت سرخ شده از عصبانیتش برداشتم،
با دیدن ابروهای پرپشتش که بهم ریخته بود و باعث شده بود شریف قیافه دور از تصور و بامزه ای پیدا کنه بی اختیار خنده ام گرفت!
خنده ام گرفته بود و تموم تلاشم برای نخندیدن بود که مدام اینور و اونور لبم و گاز میگرفتم تا خنده از زیر بین لبام بیرون نپاشه و شریف که انگار دیگه نمیتونست این وضع و تحمل کنه دستی تو صورتش کشید و گفت:
_اومده بودم که ببینم اوضاعت بهتر شده یانه،
انگار خوبی،
انقدر خوب که هنوز مرخص نشده کارت و شروع کردی!
و بین نگاه هاج و واج مونده بابا و منی که پشت سرهم و تند تند پلک میزدم یه قدم عقب رفت:
_من دیگه میرم،
خداحافظ!
و از اتاق بیرون رفت،
شریف رفت و من موندم با یه دنیا غم و غصه تو دلم،
شریف رفت و حالم بهتر نشد،
فقط حجم گند کاریام بیشتر شد،
بیشتر و بیشتر...