eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_101 چه جالب! دور يه ميز نشستيم و بعد از سفارش غذا عماد كه كنارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با همه ي مسخره بازياي كه درآورديم، بالاخره شام امشب و از گلوي مبارك پايين فرستاديم و از رستوران زديم بيرون. نزديكاي خونه بوديم كه نگاهم به ساعت افتاد، تازه داشت ميشد ١١ و اصلا دلم نميخواست برم خونه... دلم ميخواست بمونم پيشِ عماد اما مهيار خوابش برده بود و بايد ميرفتيم خونه! با رسيدن به در خونه آوا از عماد تشكري كرد و از پشت زد رو شونم كه خداحافظي كنم و پياده شم كه عماد متوجه شد و با يه لبخند خطاب به آوا گفت من يه كم با يلدا خانم كار دارم كه آوا تو رودروايسي جواب داد: _ اين چه حرفيه،من ميرم خونه شما هروقت كارتون تموم شد يلدارو بياريد! با اين حرفِ آوا چشمام از شدت خوشحالي درخشيد اما به روي خودم نياوردم و حرفي نزدم كه آوا رفت و عماد ماشين و روشن كرد: _ميبينم كه حسابي خوشحالي! دستي براي آوا كه داشت ميرفت تو خونه تكون دادم و جواب دادم: _ جون تو اصلا حوصله ي خونه رو نداشتم،اونم تو اين هوا به اين خوبي خنديد: _ الآن ميبرمت يه جايي كه آرزو كني اي كاش خونه بودي! متعجب گفتم: _ كجا ميخوايم بريم؟ صداي ضبط و باز كرد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 این دو روز فقط داشتم بدشانسی میاوردم و مدام فکر میکردم حتما آه سیاوش دنبالمه بابت کرم ریختنای دیشبم! ناچار گفتم: _خیلی خب راجع بهش حرف میزنیم...فقط یادت نره بری پیش بابا و بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه خداحافظی کردیم و من موندم و معضل جدید، عقد با محسن اون هم تا چند روز دیگه! خسته و کلافه نشستم رو صندلی میز تحریرم که صدای زنگ پیامک گوشیم و شنیدم... سیاوش بود... کلا فراموش کرده بودم که داشتم باهاش حرف میزدم و حالا این چندمین پیامی بود که برام فرستاده بود متن پیام و خوندم *چیشد میای؟* با تردید پیام هاش و از نظر گذروندم پیام هایی که اون روزهارو یادآوری میکرد و احساساتم و جریحه دار میکرد! دو دل بودم برای دیدن یا ندیدنش از طرفی دلم میخواست حرفاش و بشنوم و از طرف دیگه به لطف محسن حال و حوصله ای برام نمونده بود! یه کم با خودم فکر کردم و بعد براش نوشتم: _میام اما فقط چند دقیقه! سریع جواب داد: _امشب شام باهم بریم بیرون؟ نمیخواستم دوباره محسن بویی ببره که پیشنهادش و رد کردم: _نه..ساعت 6 بیا همون کافه قدیمی! و گوشی و کنار گذاشتم و رفتم جلوی آینه تا یه کم به خودم برسم.... ساعت از 4 میگذشت که لباسام و پوشیدم و آماده خروج از خونه شدم، یه مانتوی صورتی روشن بلند همراه با یه شال خالخالی با زمینه طوسی و خال خالهای همرنگ مانتو تنم کردم و نگاهی به سرتا پام انداختم، همه چیز خوب بود و شلوار جین آبی رنگم هم تیپم و کامل کرده بود! کیف رو دوشی مشکیم و برداشتم و از اتاق و بعد هم خونه زدم بیرون و با سلام و صلوات ماشین و روشن کردم و رفتم به سمت کافه. تموم مسیر با درگیری های ذهنم طی شد و حالا چند دقیقه ای مونده بود تا ساعت 6 که رسیدم به اون کافه. کافه ای که اولین و آخرین قرارمون و دیده بود! وارد کافه که شدم چشم چرخوندم و پشت همون میز همیشگی دیدمش... قبل از من رسیده بود و با لبخند نظاره گرم بود درست مثل همون موقع ها! چشم های هم رنگ مو و ابروهاش،مشکی خیره مونده بود روم و صاف نشستنش و تیشرت آستین بلند جذب فیلی رنگش حسابی هیکلش و به رخ میکشید که روبه روش نشستم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریف سلام کرد اما حالا برای من وقت خداحافظی بود که همینکه از دراومد تو و قدم اول و برداشت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم، حاضر بودم چند شبانه روز زیر همین پتو بمونم و در اثر خفگی دار فانی و وداع بگم اما بیرون نیام، بیرون نیام و با شریف چشم تو چشم نشم که حالا صدای بابا رو شنیدم: _جانا چیکار میکنی؟ جوابش و ندادم اما اینطوری نمیشد که فکری تو ذهنم جرقه زد و شروع کردم به درآوردن صدای خر و پف! منی که هیچوقت خر و پف نمیکردم سر و صداهایی از خودم درآوردم تا فقط از شریف فرار کنم! چند ثانیه ای به سکوت گذشت، نه صدای بابارو شنیدم و نه صدای شریف و حالا بعد از گذشت لحظه بابا آروم خندید: _فکر میکنم جانا خوابش برد، آخه خیلی روبه راه نبود! این همون چیزی بود که میخواستم و قربونش برم بابا خوب فهمیده بود که دارم از شریف فرار میکنم و همچین جوابی به شریف داده بود که نفس عمیق و آرومی کشیدم و شریف گفت: _که اینطور، فکر میکردم وقتی وارد شدم خانم علیزاده روی تخت نشسته بود اما گویا اشتباه کردم، ایشون خواب تشریف دارن! لبام و تو دهنم جمع کردم، لامصب مثل همیشه داشت ریز ماجرارو درمیاورد و بابا هم فقط خندید و حالا که منتظر بودم همه چی به خوبی و خوشی به پایان برسه و شریف بره پی کارش عطسه ام گرفته بود!!! یه دستم و آروم به گلوم رسوندم، شنیده بودم اگه وقتی که عطسه داری گردنت و بخارونی عطست برطرف میشه اما نمیدونم چرا به من که رسید این اتفاق نیفتاد، این اتفاق نیفتاد و همین که ناخنام و روی گردنم کشیدم نه تنها از شدت قلقلک به خنده افتادم که عطسه بلندی هم زدم! انقدر بلند و پر سر و صدا که پتو کنار رفت و از بد ماجرا تموم آب دهنم رو سر و صورت شریف پخش شد! حالا شریفی که دقیقا بالا سرم ایستاده بود تکون نمیخورد و حتی پلک زدن رو هم انگار فراموش کرده بود که نگاهم و بین بابا و شریف چرخوندم و تو چشمای شریف ثابت نگهداشتم: _سلام، شما اینجایید؟ قفسه سینش به شدت بالا و پایین میشد که دستم و اطرافم چرخوندم و از جایی که میدونستم جعبه دستمال کاغذی کنارمه، جعبه رو پیدا کردم و چندبرگ دستمال از جعبه بیرون آوردم و رو صورت شریف کشیدم، میخواستم گندم و جبران کنم اما دستمال و که از رو صورت سرخ شده از عصبانیتش برداشتم، با دیدن ابروهای پرپشتش که بهم ریخته بود و باعث شده بود شریف قیافه دور از تصور و بامزه ای پیدا کنه بی اختیار خنده ام گرفت! خنده ام گرفته بود و تموم تلاشم برای نخندیدن بود که مدام اینور و اونور لبم و گاز میگرفتم تا خنده از زیر بین لبام بیرون نپاشه و شریف که انگار دیگه نمیتونست این وضع و تحمل کنه دستی تو صورتش کشید و گفت: _اومده بودم که ببینم اوضاعت بهتر شده یانه، انگار خوبی، انقدر خوب که هنوز مرخص نشده کارت و شروع کردی! و بین نگاه هاج و واج مونده بابا و منی که پشت سرهم و تند تند پلک میزدم یه قدم عقب رفت: _من دیگه میرم، خداحافظ! و از اتاق بیرون رفت، شریف رفت و من موندم با یه دنیا غم و غصه تو دلم، شریف رفت و حالم بهتر نشد، فقط حجم گند کاریام بیشتر شد، بیشتر و بیشتر...