°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_108 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_109
با خجالت خواستم بحث و عوض كنم و بريده بريده گفتم:
_ مم..ممنون
كه با شيطنت ابرويي بالا انداخت:
_ بابت تعريف ازت؟!
و تك خنده اي كرد كه پررو پررو جواب دادم:
_ نخير بابت قهوه!
و زير زيركي نگاهش كردم كه متوجه زل زدنش شدم و خواستم قبل از اينكه دوباره بوس ماليم كنه بلند شم برم رو مبل روبه رو بشينم كه مچ دستم و گرفت و مانعم شد:
_ همينجا جات خوبه!
صورتم و به سمتش چرخوندم كه لباش و با زبونش تر كرد و با ابرو به لبام اشاره كرد كه گفتم:
_ همسرِ كذايي اين ميشه سومين بار!
آروم خنديد و من و به سمت خودش كشيد:
_ كذاييش و خط بزن و بيا تو بغلم!
رو ازش گرفتم و گفتم:
_ خط زدني نيست،همه چي الكيه!
و دوباره خواستم بلند شم كه اين بار دستم و محكم كشيد و با لحن كاملا جدي اي گفت:
_ ميگم نيست يلدا،من ازت متنفر نيستم و ديگه ديدِ اون روز اول و بهت ندارم،اگه تو از من خوشت نمياد بحثش جداست!
سرم داشت گيج ميرفت از شنيدن حرفهاش...
از من متنفر نبود؟
عماد؟
عمادي كه تا به همين الان حس ميكردم سرگرميشم و تنها باعث خنده هاشم...!
انقدر غرق فكر و خيال بودم كه با ضربه ي كوچيكي كه دوباره به دستم زد بي اختيار افتادم رو مبل و با همون نگاه گيجم زل زدم بهش كه آروم لب زد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_109
تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد:
_برسونمت خونه؟
_آره
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا
با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد:
_الی
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی!
سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.
حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم!
با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم:
_دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین.
بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت:
_فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم
این بار مامان گفت:
_نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟
با چند ثانیه مکث جواب دادم:
_آره...من مشکلی ندارم
و لبخند مصنوعی ای زدم:
_حالا امری نیست؟
مامان جواب داد:
_یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم
بلند شدم سرپا:
_من یه چیزی خوردم گشنم نیست
و رفتم تو اتاق....
..............
از نیمه های شب گذشته بود
امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد:
< صبح شد نمیخوای جواب بدی؟>
حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم:
<جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.>
میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟
که من همه چیز و درست میکنم
که لطفا برگرد
اما دیر بود.
اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم.
من داشتم ازدواج میکردم!
کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد،
بهش تن میدادم!
گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_109
بابا سکوت کرد،
نفس عمیقی کشیدم:
_یعنی شما فکر میکنید اگه من با دختر بزرگترین سهامدار شرکت ازدواج نکنم تموم زحماتتون برای شرکت به باد میره؟
تایید کرد:
_آره اینطور فکر میکنم،
چون اونا دنبال اینن که سهام بیشتری بخرن و وقتی من اعلام بازنشستگی میکنم یکی از خودشون و جانشین من کنن!
دستی تو صورتم کشیدم:
_از کجا معلوم بقیه سهامدارا موافق این موضوع باشن؟
بابا لبخند تلخی زد:
_وقتی قدرت داشته باشی بقیه در مقابلت زانو میزنن!
چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم،
با همه این ها بازهم نمیتونستم با رویا ازدواج کنم و تو این روزها قلبم بیشتر از هروقتی رویارو نمیخواست!
باید فکری میکردم،
باید هم کارخونه رو نجات میدادم و هم خودم و از شر ازدواج با رویا خلاص میکردم که فکری تو سرم جرقه زد،
فکری که میدونستم ممکنه اصلا عملی نشه اما موقتا میتونست از یه فاجعه جلوگیری کنه و گفتم:
_یه پیشنهاد دارم...
بابا و بقیه منتظر زل زده بودن بهم که ادامه دادم:
_شما جلسه جانشینی شرکت و یه کمی بنداز عقب و منم تو این مدت یه فکری میکنم...
لب زد:
_چه فکری میخوای بکنی؟
شونه ای بالا انداختم:
_سعی میکنم چند برابر الان پول به دست بیارم و سهام زیادی بخرم،
اینجوری موقع جانشینی میتونیم حرفی برای گفتن داشته باشیم...
با تردید نگاهم کرد:
_تو اصلا میدونی برای این کار چقدر پول نیاز داری؟