eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_108 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با خجالت خواستم بحث و عوض كنم و بريده بريده گفتم: _ مم..ممنون كه با شيطنت ابرويي بالا انداخت: _ بابت تعريف ازت؟! و تك خنده اي كرد كه پررو پررو جواب دادم: _ نخير بابت قهوه! و زير زيركي نگاهش كردم كه متوجه زل زدنش شدم و خواستم قبل از اينكه دوباره بوس ماليم كنه بلند شم برم رو مبل روبه رو بشينم كه مچ دستم و گرفت و مانعم شد: _ همينجا جات خوبه! صورتم و به سمتش چرخوندم كه لباش و با زبونش تر كرد و با ابرو به لبام اشاره كرد كه گفتم: _ همسرِ كذايي اين ميشه سومين بار! آروم خنديد و من و به سمت خودش كشيد: _ كذاييش و خط بزن و بيا تو بغلم! رو ازش گرفتم و گفتم: _ خط زدني نيست،همه چي الكيه! و دوباره خواستم بلند شم كه اين بار دستم و محكم كشيد و با لحن كاملا جدي اي گفت: _ ميگم نيست يلدا،من ازت متنفر نيستم و ديگه ديدِ اون روز اول و بهت ندارم،اگه تو از من خوشت نمياد بحثش جداست! سرم داشت گيج ميرفت از شنيدن حرفهاش... از من متنفر نبود؟ عماد؟ عمادي كه تا به همين الان حس ميكردم سرگرميشم و تنها باعث خنده هاشم...! انقدر غرق فكر و خيال بودم كه با ضربه ي كوچيكي كه دوباره به دستم زد بي اختيار افتادم رو مبل و با همون نگاه گيجم زل زدم بهش كه آروم لب زد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد: _برسونمت خونه؟ _آره و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد: _الی منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی! سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه. حرفاش تو سرم تکرار میشد. حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم! با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم: _دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین. بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت: _فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر سری به نشونه تایید تکون دادم: _میدونم این بار مامان گفت: _نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟ با چند ثانیه مکث جواب دادم: _آره...من مشکلی ندارم و لبخند مصنوعی ای زدم: _حالا امری نیست؟ مامان جواب داد: _یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم بلند شدم سرپا: _من یه چیزی خوردم گشنم نیست و رفتم تو اتاق.... .............. از نیمه های شب گذشته بود امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد: < صبح شد نمیخوای جواب بدی؟> حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم: <جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.> میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟ که من همه چیز و درست میکنم که لطفا برگرد اما دیر بود. اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم. من داشتم ازدواج میکردم! کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد، بهش تن میدادم! گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بابا سکوت کرد، نفس عمیقی کشیدم: _یعنی شما فکر میکنید اگه من با دختر بزرگترین سهامدار شرکت ازدواج نکنم تموم زحماتتون برای شرکت به باد میره؟ تایید کرد: _آره اینطور فکر میکنم، چون اونا دنبال اینن که سهام بیشتری بخرن و وقتی من اعلام بازنشستگی میکنم یکی از خودشون و جانشین من کنن! دستی تو صورتم کشیدم: _از کجا معلوم بقیه سهامدارا موافق این موضوع باشن؟ بابا لبخند تلخی زد: _وقتی قدرت داشته باشی بقیه در مقابلت زانو میزنن! چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم، با همه این ها بازهم نمیتونستم با رویا ازدواج کنم و تو این روزها قلبم بیشتر از هروقتی رویارو نمیخواست! باید فکری میکردم، باید هم کارخونه رو نجات میدادم و هم خودم و از شر ازدواج با رویا خلاص میکردم که فکری تو سرم جرقه زد، فکری که میدونستم ممکنه اصلا عملی نشه اما موقتا میتونست از یه فاجعه جلوگیری کنه و گفتم: _یه پیشنهاد دارم... بابا و بقیه منتظر زل زده بودن بهم که ادامه دادم: _شما جلسه جانشینی شرکت و یه کمی بنداز عقب و منم تو این مدت یه فکری میکنم... لب زد: _چه فکری میخوای بکنی؟ شونه ای بالا انداختم: _سعی میکنم چند برابر الان پول به دست بیارم و سهام زیادی بخرم، اینجوری موقع جانشینی میتونیم حرفی برای گفتن داشته باشیم... با تردید نگاهم کرد: _تو اصلا میدونی برای این کار چقدر پول نیاز داری؟