eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_130 _سوخت...كيكم سوخت! با دستم محكم كوبيدم به پيشونيم،لعنتي! يه ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 اولش با اخم زل زد بهم اما انگار خودشم طعم سوختگي و تو دهنش حس كرد كه با حالت با مزه اي شروع كرد به خنديدن: _همش تقصير توعه ببين كيك خوشمزم به چه روزي افتاده حالا ديگه خنده هام شدت گرفته بود كه جواب دادم: _تو گند زدي،ب من چه يه طور مظلومانه اي به كيك رو به روش زل زد و لب هاش و كج و كوله كرد كه گفتم: _ حالا ناراحت نباش،برام بهترش و ميخري يه كيك شكلاتي وانيلي خوشمزه و لبخند سرخوشانه اي به روش پاشيدم كه جواب داد: _به يه شرط! يه تاي ابروم و بالا انداختم: _چه شرطي؟ دست به سينه رو صندليش لم داد و گفت: _ اول بخوريش آب دهنم و به سختي قورت دادم و با چشمايي كه ميدونم داشت از حدقه ميزد بيرون نگاهش كردم: _چ..چي؟! كش و قوسي به بدنش داد و سرش و كج كرد و دوباره تكرار كرد: _تا نخوريش نميخرم! داشتم از اضراب پس ميافتادم بزور نفسي گرفتم: _عُـ...عمراً كه يهو از خنده تركيد و روي ميز ولو شد، متعجب به كاراش نگاه ميكردم كه بين خنده هاش گفت 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حالا دیگه وقتش رسیده بود که یه هدیه خوب واسه الی بخرم میخواستم دیگه چیزی از اون چند روز یادش نمونه میخواستم هیچوقت حتی فکر نکنه که این ازدواج زوری بوده... میخواستم هیچوقت احساس بدی به من نداشته باشه! با صدای گل فروشی که مشغول دیزاین باکس با رز سرخ بود تا جعبه ساعتی که واسه الی خریده بودم و داخلش بزارم به خودم اومدم: _15 شاخه گل کافیه؟ جواب دادم: _میخوام همه باکس پر بشه و فقط جای جعبه ساعت خالی بمونه سری به نشونه تایید تکون داد: _همینکار و میکنم. قبل از اینکه جوابی بهش بدم متوجه زنگ گوشیم شدم... الناز بود: _الو محسن حتی شنیدن صداش هم باعث لبخند بی اختیار رو لبم میشد و لحن صدام و مهربون تر میکرد: _جانم ادامه داد: _من از خونه دراومدم دارم میام همون خیابونی که گفتی...تو کجایی؟ با فکر به اینکه به سبب طولانی شدن خرید ساعت و بعد هم اومدن به گلفروشی به الناز گفته بودم نمیرسم برم خونه دنبالش و ازش خواسته بودم تا یه مسیری بیاد آروم خندیدم و گفتم: _منم کارم داره تموم میشه تا تو برسی منم اومدم. خداحافظی کردیم و گوشی و قطع کردم. کار گل فروش روبه پایان بود و کم کم میتونستم راه بیفتم... سوار ماشین شدم و راهی خیابونی شدم که فاصله زیادی باهاش نداشتم، امشب میخواستم یه شب فوق العاده واسش بسازم از این هدیه گرفته تا رستوران فوق العاده ای که واسه شام میخواستم ببرمش میخواستم یه زندگس همراه باعشق و از همین اول تجربه کنیم! داشتم دیوونه میشدم، درست تو خیابونی که با محسن قرار داشتم سیاوش و دیده بودم! سیاوشی که روبه روم ایستاده بود و زل زده بود بهم! این نگاهش داشت کلافم میکرد که گفتم: _برو کنار سیاوش دریغ از یک سانت جابه جایی پوزخندی تحویلم داد: _چه جالب بین این همه آدم امروز دارم تورو میبینم عروس خانم حوصله شنیدن حرفهاش و نداشتم که بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم اما صداش و همچنان پشت سرم میشنیدم: _اگه جایی میری برسونمت؟ با عصبانیت چشمام و باز و بسته کردم و خواستم بهش جوابی بدم که صدای محسن و شنیدم: _چیکار داری میکنی؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از خوردن شام که از بیرون گرفته بودیم، هرچند شریف میخواست بره و امشب و تو یه هتل تو شهر بگذرونه اما همه مانعش شدن و حالا شریف اینجا بود. حرفهاش قبل از نوشیدن اون شرشب های خنک هنوز تو ذهنم بود و من هنوز گیر بودم، گیر اون حرفا و گیر خودم و نمیدونستم چرا! با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم: _گفتی من همینجا باید بخوابم؟ روبه روی من اون سمت تشکی که روی زمین پهن شده بود ایستاده بود که سری به نشونه تایید تکون دادم: _بله، میدونم خیلی مناسب نیست ولی فقط همین امشب... نزاشت حرفم تموم شه و نشست رو تشک: _نه اتفاقا خیلی خوبه، خیلی نرمه! و عین بچه های دو ساله کمی روی تشک بالا و پایین شد که ابرویی بالا انداختم: _بازم ببخشید، چیزی لازم دارید براتون بیارم؟ لبخندش رفته رفته محو شد و نفس عمیقی سر داد: _اینجا که نه، ولی تو شرکت حسابی جات خالی بود و... چشمام که از تعجب گرد شد حرفش و خورد و صدایی تو گلو صاف کرد: _منظورم اینه که تو شرکت حسابی به کمکت احتیاج داشتم و این چند روز که نبودی اکثر برنامه هام بهم ریخت! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و با صدای آرومی گفتم: _از شنبه سفت و سخت میچسبم به کارم، همه این چند روز و جبران میکنم... سری به نشونه تایید تکون داد و فقط نگاهم کرد، سرش و بالا گرفته بود و به منی که کنارش ایستاده بودم چشم دوخته بود و حالا علاوه بر شنیدن صداش پشت گوشی این طرز نگاه کردنش، این خیره موندنش توی چشم هامم باعث قوت گرفتن اون حس و حال عجیب شده بود که نتونستم ثابت و بی حرکت وایسم و سریع سر چرخوندم: