eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
486 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_134 تمركز همه رو بهم ريخت! صداي نوچ نوچ كلافه ي همه به نشونه ي اعت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كبودي گردنتون! و بعد از اين تك خنده ها كه قشنگ بود ميخواد دلِ عماد و ببره زد كه عماد به وضوح جا خورد و صداي خنده ي بچه ها كل كلاس و برداشت و پونه درحالي كه داشت از خنده ميمرد محكم زد تو سرم كه تازه عمق فاجعه رو فهميدم و به عماد نگاه كردم كه هرچند عصبي بود اما خودش و جمع و جور كرد و با خونسردي كامل راه افتاد سمت صندليا و روبه رومون ايستاد و به من زل زد: _بالاخره يه سريا هستن كه بدجور تشنه ي منن و گاهي اوقات نميشه جلوشون و گرفت! و با پوزخندي نگاهش و ازم گرفت! ميدونستم اين پوزخند يعني حالت و گرفتم تا آدم باشي و ديگه گاز نگيري اما فقط دماغم و جمع كردم و نگاهش كردم كه حالا صداي خنده همه بچه ها بلندتر شد و ما تحت من بيشتر از قبل داشت توي آتيش ميسوخت سوزش به حدي رسيده بود كه هرجور شده بايد يه پماد سوختگي پيدا ميكردم و خودم و نجات ميدادم و البته بعد حال عماد رو ميگرفتم! عماد همچنان نگاهم ميكرد و بچه ها ريز ريز ميخنديدن... ديگه طاقت نداشتم، شايد اگه كلاس ميرفتم بيرون بهتر بود و يه جورايي عماد ضايع ميشد! با خودم فكر كردم بايد بلند شم و همين حالا از كلاس بزنم بيرون بي توجه به وز وزاي پونه و نگاه متعجب همه! بعدشم چشم غره اي واسه عماد برم و هنوز از كلاس نرفته بيرون عماد بگه: _حالا شما داري كجا ميري خانم معين؟ و من جواب بدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نگاهش از رو لبام به سمت چشمام کشیده شد و تهدید وار نگاهم کرد: _نه عزیزم تو اینجوری آدم نمیشی باید با کمربند بیفتم به جونت که کلا آرایش و لوازم آرایشی از حافظت پاک شه! میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم: -هرهر هر.... منم وایمیستم نگاهت میکنم! دستی تو ریش های تیرش کشید: _کار دیگه ای ازت برمیاد؟ اسمش و کشید صدا زدم: _محسن! آروم خندید: _خب حالا شوخی کردم... ولی به حرفام گوش کن چشمکی بهش زدم: _تااونجا که عوضم نکنه حتما! خیره تو چشمام سرش و به اطراف تکون داد: _حداقل جلو خانوادم و آشناها دلم به رحم اومد و دوباره گفتم: _چشم سعیم و میکنم، حالا بخوابم؟ با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _بخوابی؟ و دستش و نوازشوار رو گردنم و پشت موهام کشید: _به همین زودی؟ باز نگاهش داشت مثل بعدظهر میشد... چشم هام و بستم حتی قشنگ تر از دفعه قبل منو بوسید. حرفمو و شنید که عصر هم شنیده بود و بهم قول داده بود تا روزی که خودم نخوام هیچ کار بیشتری انجام نمیده و همین باعث شد تا با خیال راحت این بار من آغازگر بوسه هامون باشم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 "بیداری؟" نگاهی به ساعت انداختم، از 3 صبح میگذشت و هنوز نخوابیده بود! جواب دادم: "نه هنوز، شما چرا نخوابیدید؟" پیام و که فرستادم منتظر جواب گوشیم و سایلنت کردم و زل زدم به صفحه گوشی اما چند دقیقه ای گذشت و صفحه گوشی روشن نشد که نشد، پیامی بهم نرسید و این بار به جای جواب پیام، خود شریف و تو چهارچوب در دیدم! آروم و بی سر و صدا در اتاق و باز کرده بود و همون یه ذره سر و صدایی هم که ایجاد کرده بود بخاطر صدای کولر اصلا شنیده نمیشد که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم، فکر نمیکردم شریف بزنه به سرش و از اتاق بیاد بیرون که سریع به پشت خوابیدم و پتو روی خودم کشیدم، تصور اینکه شریف من و بااون تیشرت و شلوار گشاد مامان دوز ببینه هم از پا درمیاوردم که سفت پتو رو چسبیدم  و شریف پاورچین  پاورچین خودش و رسوند بالا سرم و خیره تو چشمای منی که هم از اومدنش شوکه شده بودم و هم دلم نمیخواست اینطوری من و ببینه آروم لب زد: _اگه توهم خوابت نمیاد بیا بریم تو حیاط! آب دهنم و با هزار بدبختی و البته پر سر و صدا قورت دادم: _حیاط بریم چیکار؟ انگت اشاره اش و مقابل بینیش گرفت: _هیس، پاشو بیا! و جلوتر از من بیرون رفت! پر استرس نفسی سر دادم، دایی و زن و بچه اش تو ساختمونی که یه کم با اینجا فاصله داشت و اون سمت حیاط بود زندگی میکردن و حتما الان خواب بودن و مامان و مامان جون هم که اینجا توی هال خوابیده بودن و شریف میخواست تو این وضع بریم توی حیاط! چندتا مشت آروم به سینم کوبیدم، اگه شریف فکر میکرد چون رئیسمه اینجا لس آنجلسه و میشه به همین راحتی نصفه شبی پاشیم بریم تو حیاط و باهم حرف بزنیم سخت در اشتباه بود که تصمیمم و گرفتم، باید آروم میرفتم بیرون و برمیگردوندمش قبل از اینکه شر شه و کسی بویی ببره که پتوم و کتار زدم و آروم بلند شدم، هرچی چشم چرخوندم تو تاریکی نسبی اتاق یه لباس پیدا نکردم و شریف هم اون بیرون منتظر من بود که تو لحظه آخر چشمم افتاد به چادر رنگی مامان جون، چادری که روی مبل بود و هرچند اگه سر میکردم شریف شاید از خنده روده بر میشد اما بازهم بهتر از این وضع بود، بهتر از این شلوار گلگلی و تیشرت ضایع ای بود که به تن داشتم!