°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_134 تمركز همه رو بهم ريخت! صداي نوچ نوچ كلافه ي همه به نشونه ي اعت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_135
كبودي گردنتون!
و بعد از اين تك خنده ها كه قشنگ بود ميخواد دلِ عماد و ببره زد كه عماد به وضوح جا خورد و صداي خنده ي بچه ها كل كلاس و برداشت و پونه درحالي كه داشت از خنده ميمرد محكم زد تو سرم كه تازه عمق فاجعه رو فهميدم و به عماد نگاه كردم كه هرچند عصبي بود
اما خودش و جمع و جور كرد و با خونسردي كامل راه افتاد سمت صندليا و روبه رومون ايستاد و به من زل زد:
_بالاخره يه سريا هستن كه بدجور تشنه ي منن و گاهي اوقات نميشه جلوشون و گرفت!
و با پوزخندي نگاهش و ازم گرفت!
ميدونستم اين پوزخند يعني حالت و گرفتم تا آدم باشي و ديگه گاز نگيري اما فقط دماغم و جمع كردم و نگاهش كردم كه حالا
صداي خنده همه بچه ها بلندتر شد و ما تحت من بيشتر از قبل داشت توي آتيش ميسوخت
سوزش به حدي رسيده بود كه هرجور شده بايد يه پماد سوختگي پيدا ميكردم و خودم و نجات ميدادم و البته بعد حال عماد رو ميگرفتم!
عماد همچنان نگاهم ميكرد و بچه ها ريز ريز ميخنديدن...
ديگه طاقت نداشتم،
شايد اگه كلاس ميرفتم بيرون بهتر بود و يه جورايي عماد ضايع ميشد!
با خودم فكر كردم بايد بلند شم و همين حالا از كلاس بزنم بيرون بي توجه به وز وزاي پونه و نگاه متعجب همه!
بعدشم چشم غره اي واسه عماد برم و هنوز از كلاس نرفته بيرون عماد بگه:
_حالا شما داري كجا ميري خانم معين؟
و من جواب بدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_135
نگاهش از رو لبام به سمت چشمام کشیده شد و تهدید وار نگاهم کرد:
_نه عزیزم تو اینجوری آدم نمیشی باید با کمربند بیفتم به جونت که کلا آرایش و لوازم آرایشی از حافظت پاک شه!
میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم:
-هرهر هر.... منم وایمیستم نگاهت میکنم!
دستی تو ریش های تیرش کشید:
_کار دیگه ای ازت برمیاد؟
اسمش و کشید صدا زدم:
_محسن!
آروم خندید:
_خب حالا شوخی کردم... ولی به حرفام گوش کن
چشمکی بهش زدم:
_تااونجا که عوضم نکنه حتما!
خیره تو چشمام سرش و به اطراف تکون داد:
_حداقل جلو خانوادم و آشناها
دلم به رحم اومد و دوباره گفتم:
_چشم سعیم و میکنم، حالا بخوابم؟
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_بخوابی؟
و دستش و نوازشوار رو گردنم و پشت موهام کشید:
_به همین زودی؟
باز نگاهش داشت مثل بعدظهر میشد...
چشم هام و بستم حتی قشنگ تر از دفعه قبل منو بوسید.
حرفمو و شنید که عصر هم شنیده بود و بهم قول داده بود تا روزی که خودم نخوام هیچ کار بیشتری انجام نمیده و همین باعث شد تا با خیال راحت این بار من آغازگر بوسه هامون باشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_135
"بیداری؟"
نگاهی به ساعت انداختم،
از 3 صبح میگذشت و هنوز نخوابیده بود!
جواب دادم:
"نه هنوز،
شما چرا نخوابیدید؟"
پیام و که فرستادم منتظر جواب گوشیم و سایلنت کردم و زل زدم به صفحه گوشی اما چند دقیقه ای گذشت و صفحه گوشی روشن نشد که نشد،
پیامی بهم نرسید و این بار به جای جواب پیام،
خود شریف و تو چهارچوب در دیدم!
آروم و بی سر و صدا در اتاق و باز کرده بود و همون یه ذره سر و صدایی هم که ایجاد کرده بود بخاطر صدای کولر اصلا شنیده نمیشد که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم،
فکر نمیکردم شریف بزنه به سرش و از اتاق بیاد بیرون که سریع به پشت خوابیدم و پتو روی خودم کشیدم،
تصور اینکه شریف من و بااون تیشرت و شلوار گشاد مامان دوز ببینه هم از پا درمیاوردم که سفت پتو رو چسبیدم و شریف پاورچین پاورچین خودش و رسوند بالا سرم و خیره تو چشمای منی که هم از اومدنش شوکه شده بودم و هم دلم نمیخواست اینطوری من و ببینه آروم لب زد:
_اگه توهم خوابت نمیاد بیا بریم تو حیاط!
آب دهنم و با هزار بدبختی و البته پر سر و صدا قورت دادم:
_حیاط بریم چیکار؟
انگت اشاره اش و مقابل بینیش گرفت:
_هیس،
پاشو بیا!
و جلوتر از من بیرون رفت!
پر استرس نفسی سر دادم،
دایی و زن و بچه اش تو ساختمونی که یه کم با اینجا فاصله داشت و اون سمت حیاط بود زندگی میکردن و حتما الان خواب بودن و مامان و مامان جون هم که اینجا توی هال خوابیده بودن و شریف میخواست تو این وضع بریم توی حیاط!
چندتا مشت آروم به سینم کوبیدم،
اگه شریف فکر میکرد چون رئیسمه اینجا لس آنجلسه و میشه به همین راحتی نصفه شبی پاشیم بریم تو حیاط و باهم حرف بزنیم سخت در اشتباه بود که تصمیمم و گرفتم،
باید آروم میرفتم بیرون و برمیگردوندمش قبل از اینکه شر شه و کسی بویی ببره که پتوم و کتار زدم و آروم بلند شدم،
هرچی چشم چرخوندم تو تاریکی نسبی اتاق یه لباس پیدا نکردم و شریف هم اون بیرون منتظر من بود که تو لحظه آخر چشمم افتاد به چادر رنگی مامان جون،
چادری که روی مبل بود و هرچند اگه سر میکردم شریف شاید از خنده روده بر میشد اما بازهم بهتر از این وضع بود،
بهتر از این شلوار گلگلی و تیشرت ضایع ای بود که به تن داشتم!