eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_136 ترجيح ميدم ديگه سر كلاس يه گوسفند كه گرگا تشنشن نباشم! و بعد د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بيتا با نگاه پر نفرتي چشم از عماد گرفت و از كلاس رفت بيرون و با رفتنش دوباره كلاس بهم ريخت كه عماد با كلافگي 'روز بخيري' گفت و به سرعت از كلاس خارج شد! ميدونستم الان قشنگ آب روغن قاطي كردع و اگه شرايط مهيا باشه حتي دلش ميخواد بيتا رو از چوبه ي دار آويزون كنه تا آروم بگيره اما خب اين ممكن نبود و قطعا تركش اتفاقات امروز فقط ميخورد تو فرقِ سرِ من بيچاره! با شنيدن صداي پونه از فكر عماد بيرون اومدم و به سمت پونه برگشتم كه دوباره با سرعت نور شروع به حرف زدن كرده بود: _ پاشو...پاشو بريم يلدا جونم كه يه عالمه حرف دارم باهات! بي هيچ حرفي همراهش از كلاس خارج شديم و رفتيم تو محوطه ي دانشگاه و روي يه نيمكت نشستيم اما حالا پونه فقط مثل بزي كه ذوق الف تازه داره به چمنا و گلاي پشت سرمون زل زده بود و چيزي نميگفت كه لپش و محكم كشيدم و گفتم: _تعريف كن ديگه،نكنه زير لفظي ميخواي؟ چپ چپ نگاهم كرد و دستم و از رو لپش كشيد: _محض اطلاع آخر هفته جشن عقدِ من و مهرانمه خانم! ابرويي بالا انداختم: _ مهرانم؟الان ميارم بالا! و زدم زير خنده كه لب پايينش و آويزون كرد و گفت: _ خيليم دلت بخواد خندم و جمع كردم و گفتم: _ عمرا دلم بخواد،حالا چرا به اين زودي داريد عقد ميكنيد؟ لبخند مسخره اي تحويلم داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 وحشت زده برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم محسن مچ سیاوش و گرفته بود و با نفرت داشت نگاهش میکرد و اما سیاوش که محسن و دیده بود و خوب هم به یاد داشت عکس العل خونسردتری از خودش نشون داده بود و همینطور که دستش و از دست محسن میکشید بیرون جواب داد: _تو داری چیکار میکنی؟ ترس همه وجودم و گرفته بود نمیخواستم محسن چیزی از سیاوش بدونه ... نمیخواستم سایه گذشته با سیاوش تا همیشه رو زندگیم باشه که رفتم جلو و گفتم: _محسن ولش کن چیزی نیست نگاه عصبی محسن چرخید سمتم: _راه افتاده دنبالت داره زر زر میکنه چیزی نیست؟ و این بار با سیاوش دست به یقه شد و اگه دیر میجنبیدم نه تنها یه بلایی سر هم میاوردن بلکه حسابی برام بد میشد واسه همین با چشم های نگران و ملتمس به سیاوش نگاه کردم و جلوتر رفتم: _محسن ولش کن مزاحمت واسه هرکسی پیش میاد...ولش کن محسن داغ دعوا بود و نگاه سرد سیاوش خبر از بی تفاوتیش میداد که محسن داد زد: _ د غلط کرده مزاحم ناموس مردم شده و رفت واسه مشت اول که سیاوش دستش و تو هوا گرفت انگار میخواست چیزی بگه! بین نگاه منتظر آدمهایی که میخواستن ببینن چی میشه رنگ نگاه من نگرانی بود و دلهره که بالاخره سیاوش گفت: _من...من معذرت میخوام که مزاحمت ایجاد کردم باورم نمیشد اما سیاوش با این حرفش برام آرامش خرید! از ته دل خوشحال بودم که اتفاق بدتری نیفتاده و مردم هم با سلام و صلوات محسن و سیاوش و از هم جدا کردن این یعنی میتونستم یه نفس راحت بکشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نقش دوست دختر یا نامزد صوریش و بازی کنم و دیگه هیچی... بعد از درست شدن کارها همه چی تموم میشدو این دقیقا عین حرفهای رضا بود... شاید رضا امثال شریف و خوب میشناخت! حالم گرفته شد، انگار چیزی ته دلم سنگینی میکرد که دوباره صدای شریف و شنیدم: _در ازاش هرکاری که بخوای برات انجام میدم... نگاهم تو چشمهاش چرخید من نه خونه میخواستم و نه ماشین... من... من فقط میخواستم... میخواستم حال مامان خوب شه میخواستم برای درمانش ببرمش خارج از ایران و نمیدونستم انجام این کار واسه شریف ممکن هست یا نه که با صدای آرومی گفتم: _هنوز دو دلم واسه قبول کردنش اما اگه قبول کنم فقط یه کار هست که میخوام برام انجام بدید. سری تکون داد: _هرچی که باشه من قبول میکنم، فقط بگو! کمی دست دست کردم و بالاخره جواب دادم: _مامانم... مامانم حالش خوب نیست، ریه هاش اوضاع خوبی ندارن من شنیدم تو خارج از ایران میشه با خیال راحت پیوند ریه انجام داد من میخوام... نزاشت حرفم تموم شه: _من تو آلمان همه کارهایی که لازمه واسه پیوند خانم رضایی انجام بشه رو انجام میدم و هر زمان که وقتش رسید خانم رضایی و واسه مداوا میفرستم آلمان ،دیگه؟ چشمام گرد شد: _شما... شما واقعا این کار و میکنید؟ بازهم سر تکون داد: _معلومه، من هرکاری میکنم که هم تو به هرچیزی که میخوای برسی و هم خودم با رویا ازدواج نکنم و نفس عمیقی سر داد: _ازدواج با رویا یعنی تموم شدن همه چی، یعنی از دست دادن شرکت و کارخونه وهمه چیزهایی که این همه سال من و خانوادم براش جون کندیم!