°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_140 _چته وحشي؟نبينم به بيتا نزديك شده باشي؟ دماغم و بالا كشيدم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_141
_اين بار و كاريشون نداشته باشيد
اونكه خشن تر و بداخلاق تر بود جواب داد:
_دانشجوها بدجوري پررو شدن آقاي دكتر و بايد بهشون فهموند اينجا هرغلطي نميتونن بكنن اما خب حالا كه شما ميگيد مشكلي نيست!
كه عماد لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و بعد با نگاهش بهم فهموند كه بزنم به چاك!
دست پونه رو گرفتم و بي هيچ حرفي راه افتاديم سمت پاركينگ و به سرعت برق و باد سوار ماشين شديم و راه افتاديم كه پونه شونه اي بالا انداخت و گفت:
_ شوهر آدم استادش باشه خوبه ها!
و ريز ريز خنديد كه جواب دادم:
_اولا شوهرم نيست دوما اون الان همه چيز و از چشم من ميبينه و تبديل به يه گاو وحشي ميشه!
و سري تكون دادم كه صداي خنده ي پونه بالاتر رفت:
_گوسفند بود چيشد پس؟
پشت چراغ قرمز ماشين و متوقف كردم و به سمتش برگشتم:
_يه مرد فقط گاهي اوقات گوسفنده و در بيشتر مواقع يه گاوه!يه گاو وحشي
و شكلكاي مسخره اي درآوردم كه دستش و گذاشت رو صورتم و به سمت عقب هولم داد:
_اين برداشت توعه،مهران من كه فرشتست!
خنديدم:
_اميدوارم بعدا نشه فرشته ي عذاب...
و به خنده هام ادامه دادم كه حالا پونه ام كم آورده بود و هم پاي من ميخنديد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_141
پوفی کشیدم:
_من هنوز خوابم میاد
بالاسرم وایساد:
_پاشو انقدر تنبل نباش تو دوروز دیگه میخوای بچه بزرگ کنی کم خوابی تجربه کنی...
همینجوری داشت حرف میزد که حرفش و قطع کردم:
_دو روز دیگه نه و حداقل 7،8 ده سال دیگه تااونموقع هم خدا بزرگه
با خنده ابرویی بالا انداختم:
_خیلی بشه دوساله، خودت و گول نزن
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم:
_حالا تااونموقع، الان برام ناهار درست کن که بد گشنمه
سری به نشونه باشه تکون داد:
_چند تا تخم مرغ برات گذاشتم کنار، میتونی املت درست کنی میتونی اب پزشون کنی یا حتی نیمرو بخوری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_واو... چه هیجان انگیز
صدای خنده هاش بالاتر رفت:
_پاشو این هیجان و تجربه کن...
....
3ماه بعد
روزها به همین روال میگذشت،
رابطم با محسن خوب شده بود خیلی خوب،
حسابی به دلم نشسته بود و گیر دادناشم خیلی جدی نمیگرفتم و البته اون هم خیلی اصرار نمیکرد...
انگار هر دومون داشتیم باهم کنار میومدیم و حس دوست داشتنی که بینمون به وجود اومده بود باعث جلوگیری از بحث و دعوا میشد!
حالا سه ماه از عقدمون میگذشت و امشب مراسم عروسیمون برپا بود،
یه آپارتمان شیک و جمع و جور نزدیک خونه بابا اینا گرفته بودیم و دیزاین و چیدمان خونه که من فقط رنگش و انتخاب کرده بودم و ترکیبی از صورتی روشن و طوسی بود، حسابی خوشگل و باب میلم بود...
غرق همین افکار با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم:
_به چی داری فکر میکنی؟
لبخندی بهش زدم،
تو کت و شلوار عسلی تیرش با پیرهن سفید، فوق العاده شده بود:
_به اینکه همه چی چقدر زود گذشت!
اوهومی گفت:
_کاش این چند دقیقه هم زودتر تموم شه
و با دستمال تو دستش عرق پیشونیش و گرفت و من خوب میدونستم این عرق به سبب حضورش تو قسمت زنونست و داره حسابی خجالت میکشه:
_یه پیام بده به آقا مجتبی بگو اگه همه پذیرایی شدن و دیگه چیزی نمونده مهمونی و تموم کنیم
باشه ای گفت و از رو مبل بلند شد که دستی واسه سوگند تکون دادم که بیاد پیشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_141
صدای اذان بلند شد و نیما شروع کرد با لحن بچگونش صلوات فرستادن:
_بابا اذان داد ما هنوز نرفتیم دستشویی،
من میرم مامان و بیدار کنم!
و تا خواست قدم برداره دایی دستش و گرفت و همین برای اون جرقه ای که منتظر بودم تو ذهنم بزنه کافی بود که سریع گفتم:
_خب معلومه دایی جان،
آقای شریف میخواست نماز بخونه از خواب بیدار شد!
همینطور که دست نیمارو گرفته بود سرش و به سمتم چرخوند:
_چه ربطی داشت دایی جون؟
من من کنان ب شریف نگاه کردم،
توقع داشتم کمکم کنه اما در کمال ناباوری لبخندی زد و حرفهای دایی جمال و تکرار کرد:
_واقعا چه ربطی داشت؟
داشتم میمردم و اون انگار نمیفهمید تو چه شرایطی گیر افتادیم که نگاه عصبیم و ازش گرفتم و دوباره به مخم فشار آوردم،
فشار آوردم و بالاخره ادامه دادم:
_خب...
خب آقای شریف روشون نشد به شما بگن اما به من گفتن که خیلی دوست دارن تو این حیاط و همچین فضایی وضو بگیرن و نماز بخونن!
و یه لبخند گله گشاد زدم،
ضایع اما امیدوار به ختم به خیر شدن ماجرا که دایی جمال دماغش و چپ و راست کرد و بالا کشید:
_اینجا وضو بگیرن؟
مگه ما حوض داریم؟
لبخندم به خنده های آرومی تبدیل شد،
ضایع تر از اون لبخند این هرهر کردنم بود و بازهم نگاه کردن به شریفی که انگار تو تیم دایی جمال بود بی فایده بود که نامحسوس با نوک دمپاییم به پشت پاش کوبیدم و همزمان با دراومدن صدای آخ و اوخ این رئیس کم عقلم گفتم:
_منم حرفی از حوض نزدم،
فقط میخواستن از همون شیر آب وضو بگیرن و نماز بخونن منم کمشون کردم همین و دوباره لبخند زدم،