eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_140 _چته وحشي؟نبينم به بيتا نزديك شده باشي؟ دماغم و بالا كشيدم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _اين بار و كاريشون نداشته باشيد اونكه خشن تر و بداخلاق تر بود جواب داد: _دانشجوها بدجوري پررو شدن آقاي دكتر و بايد بهشون فهموند اينجا هرغلطي نميتونن بكنن اما خب حالا كه شما ميگيد مشكلي نيست! كه عماد لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و بعد با نگاهش بهم فهموند كه بزنم به چاك! دست پونه رو گرفتم و بي هيچ حرفي راه افتاديم سمت پاركينگ و به سرعت برق و باد سوار ماشين شديم و راه افتاديم كه پونه شونه اي بالا انداخت و گفت: _ شوهر آدم استادش باشه خوبه ها! و ريز ريز خنديد كه جواب دادم: _اولا شوهرم نيست دوما اون الان همه چيز و از چشم من ميبينه و تبديل به يه گاو وحشي ميشه! و سري تكون دادم كه صداي خنده ي پونه بالاتر رفت: _گوسفند بود چيشد پس؟ پشت چراغ قرمز ماشين و متوقف كردم و به سمتش برگشتم: _يه مرد فقط گاهي اوقات گوسفنده و در بيشتر مواقع يه گاوه!يه گاو وحشي و شكلكاي مسخره اي درآوردم كه دستش و گذاشت رو صورتم و به سمت عقب هولم داد: _اين برداشت توعه،مهران من كه فرشتست! خنديدم: _اميدوارم بعدا نشه فرشته ي عذاب... و به خنده هام ادامه دادم كه حالا پونه ام كم آورده بود و هم پاي من ميخنديد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 پوفی کشیدم: _من هنوز خوابم میاد بالاسرم وایساد: _پاشو انقدر تنبل نباش تو دوروز دیگه میخوای بچه بزرگ کنی کم خوابی تجربه کنی... همینجوری داشت حرف میزد که حرفش و قطع کردم: _دو روز دیگه نه و حداقل 7،8 ده سال دیگه تااونموقع هم خدا بزرگه با خنده ابرویی بالا انداختم: _خیلی بشه دوساله، خودت و گول نزن با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم: _حالا تااونموقع، الان برام ناهار درست کن که بد گشنمه سری به نشونه باشه تکون داد: _چند تا تخم مرغ برات گذاشتم کنار، میتونی املت درست کنی میتونی اب پزشون کنی یا حتی نیمرو بخوری! چپ چپ نگاهش کردم: _واو... چه هیجان انگیز صدای خنده هاش بالاتر رفت: _پاشو این هیجان و تجربه کن... .... 3ماه بعد روزها به همین روال میگذشت، رابطم با محسن خوب شده بود خیلی خوب، حسابی به دلم نشسته بود و گیر دادناشم خیلی جدی نمیگرفتم و البته اون هم خیلی اصرار نمیکرد... انگار هر دومون داشتیم باهم کنار میومدیم و حس دوست داشتنی که بینمون به وجود اومده بود باعث جلوگیری از بحث و دعوا میشد! حالا سه ماه از عقدمون میگذشت و امشب مراسم عروسیمون برپا بود، یه آپارتمان شیک و جمع و جور نزدیک خونه بابا اینا گرفته بودیم و دیزاین و چیدمان خونه که من فقط رنگش و انتخاب کرده بودم و ترکیبی از صورتی روشن و طوسی بود، حسابی خوشگل و باب میلم بود... غرق همین افکار با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم: _به چی داری فکر میکنی؟ لبخندی بهش زدم، تو کت و شلوار عسلی تیرش با پیرهن سفید، فوق العاده شده بود: _به اینکه همه چی چقدر زود گذشت! اوهومی گفت: _کاش این چند دقیقه هم زودتر تموم شه و با دستمال تو دستش عرق پیشونیش و گرفت و من خوب میدونستم این عرق به سبب حضورش تو قسمت زنونست و داره حسابی خجالت میکشه: _یه پیام بده به آقا مجتبی بگو اگه همه پذیرایی شدن و دیگه چیزی نمونده مهمونی و تموم کنیم باشه ای گفت و از رو مبل بلند شد که دستی واسه سوگند تکون دادم که بیاد پیشم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدای اذان بلند شد و نیما شروع کرد با لحن بچگونش صلوات فرستادن: _بابا اذان داد ما هنوز نرفتیم دستشویی، من میرم مامان و بیدار کنم! و تا خواست قدم برداره دایی دستش و گرفت و همین برای اون جرقه ای که منتظر بودم تو ذهنم بزنه کافی بود که سریع گفتم: _خب معلومه دایی جان، آقای شریف میخواست نماز بخونه از خواب بیدار شد! همینطور که دست نیمارو گرفته بود سرش و به سمتم چرخوند: _چه ربطی داشت دایی جون؟ من من کنان ب شریف نگاه کردم، توقع داشتم کمکم کنه اما در کمال ناباوری لبخندی زد و حرفهای دایی جمال و تکرار کرد: _واقعا چه ربطی داشت؟ داشتم میمردم و اون انگار نمیفهمید تو چه شرایطی گیر افتادیم که نگاه عصبیم و ازش گرفتم و دوباره به مخم فشار آوردم، فشار آوردم و بالاخره ادامه دادم: _خب... خب آقای شریف روشون نشد به شما بگن اما به من گفتن که خیلی دوست دارن تو این حیاط و همچین فضایی وضو بگیرن و نماز بخونن! و یه لبخند گله گشاد زدم، ضایع اما امیدوار به ختم به خیر شدن ماجرا که دایی جمال دماغش و چپ و راست کرد و بالا کشید: _اینجا وضو بگیرن؟ مگه ما حوض داریم؟ لبخندم به خنده های آرومی تبدیل شد، ضایع تر از اون لبخند این هرهر کردنم بود و بازهم نگاه کردن به شریفی که انگار تو تیم دایی جمال بود بی فایده بود که نامحسوس با نوک دمپاییم به پشت پاش کوبیدم و همزمان با دراومدن صدای آخ و اوخ این رئیس کم عقلم گفتم: _منم حرفی از حوض نزدم، فقط میخواستن از همون شیر آب وضو بگیرن و نماز بخونن منم کمشون کردم همین و دوباره لبخند زدم،