°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_156 همچنان روي مبل و توي آغوش عماد بودم كه با صداي زنگ گوشيش بالاخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_157
مامانت چي ميگفت؟
به سمت يخچال رفت و در حالي كه دنبال يه خوردني توي يخچال بود جواب داد:
_هيچي گفت عروس زشتم و امشب بردار بيار خونه
و بعد در حالي كه چند تا سيب از يخچال بيرون آورده بود ادامه داد:
_زنگ بزن اجازت و بگير
چشمام و ريز كردم و گفتم:
_مطمئني مامانت دعوتم كرده؟
گيج نگاهم كرد كه ادامه دادم:
_آخه آخرين باري كه مامانت دعوتم كرده بود و يادم نرفته
و با يه كم مكث ادامه دادم:
_يادت كه نرفته؟حموم و اينا!
و سرم و انداختم پايين و ريز ريزك خنديدم كه قهقهه زد و روي صندلي نشست:
_نه بهت قول ميدم امشب حموم و اينا دركار نيست!
و همچنان خنديد كه شونه اي بالا انداختم:
_مامانت اينا چي؟اونا در كارن يا نه؟
با خنده سري تكون داد:
_تو كه الان پيش مني پس چه دليلي داره بخوام شبم پيش من باشي توفيق جون؟
روبه روش نشستم و جواب دادم:
_باز كارت راه افتاد شدم توفيق؟
ابرويي بالا انداخت:
_توفيق كه اسم قشنگيه خيليم بهت مياد!
و بعد سيب توي دستش و گاز زد كه پوفي كشيدم و خواستم جوابش و بدم اما با سيب زردي كه عماد توي دستم گذاشت ساكت شدم و صداش و شنيدم:
_بخور جون بگيري عروس كه امشب ديگه خبري از پذيرايي نيست
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_157
چشمام سوسو میزد:
_یعنی چی؟
جوابی در این خصوص نداد:
_آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن
گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه!
تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه،
بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت،
محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم...
چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت،
ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت:
_خب... زندگی مشترک چطوره ؟
اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد:
_تا اینجا که خداروشکر عالی بوده
آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید:
_محسن که اذیتت نمیکنه؟
تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم:
_نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم
مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت:
_خب حالا بریم سراغ شام
و ادامه داد:
_همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر
و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد:
_منم میام کمکت مرضیه جان
و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_157
_نمیتونم برم خونه؟
پس کجا باید برم؟
پا روی پا انداخت و جواب داد:
_خونه من...
یه عالمه کار داریم که حتی ممکنه تا خود صبح طول بکشه
چندباری پشت سرهم پلک زدم،
یعنی من باید میرفتم خونه شریف؟
همون چندباری هم که رفته بودم راحت نبودم و دنبال راهی واسه زودتر خلاص شدن از اون خونه بودم و این بار شریف داشت از احتمال تا صبح تو خونش موندن میگفت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:
_واقعا لازمه؟
یعنی اگه از فردا بخوام بهشون رسیدگی کنم...
نزاشت حرفم تموم شه:
_لازمه چون چند روز دیگه باید برم دبی و کارهایی که باید انجام بشه مربوط به همون سفر کاری و مهم منه!
میخواستم تف کنم تو این شانس اما مقدور نبود که به لعنت فرستادن بسنده کردم و شریف بلند شد:
_بریم...
و جلو تر از من راه افتاد که با حال زارم کیفم و برداشتم و پشت سرش راه افتادم...
تو تموم مسیر فکرم مشغول بود.
مشغول همه چی...
مشغول پیشنهاد شریف که نصفه نیمه قبولش کرده بودم و حالا با رسیدن به تهران باید به خونش هم میرفتم.
نمیخواستم فکرای احمقانه ای که وقتی برای اولین بار به خونش رفتم و دوباره به ذهنم راه بدم اما حالا بااون پیشنهاد با احتمال تا صبح موندنم تو خونه شریف آروم و قرار نداشتم و هرچند ثانیه یکبار نفسم و فوت میکردم بیرون که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم.
موقتا از فکر بیرون اومدم و گوشیم و از تو کیفم بیرون آوردم با دیدن شماره خونه بابا ابروهام بالا پرید و با کمی مکث جواب دادم:
_بله...
فکر میکردم صدای بابا یا در بدترین حالت صدای راضیه رو میشنوم اما صدای رضا تو گوشی پیچید:
_سلام جانا خوبی؟
همین سلام و احوالپرسیش همین که اسمم و به زبون آورد به حدی عصبیم کرد که هیچی نشده از کوره در رفتم:
_به تو ربطی نداره،
چرا بازم به من زنگ زدی؟
این بار قبل از دوباره شنیدن اون صدای نحس متوجه نگاه پر از سوال شریف شدم و رضا جواب داد:
_چه خبرته؟
چرا انقدر زود قاطی میکنی؟
فقط زنگ زدم بگم که از بابات شنیدم داری برمیگردی،
لازم نیست تنهایی تو اون خونه سر کنی،
بیا اینجا قول میدم هیچ مزاحمتی برات نداشته باشم،
بازهم اگه راحت نیستی میتونم برم خونه یکی از رفیقام،
فقط تو اون خونه تنها نمون خطرناکه!
مورمورم میشد از حرف زدن باهاش،
از شنیدن صداش که گفتم:
_تو نمیخواد نگران من باشی،
فقط بهم زنگ نزن!