eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_157 مامانت چي ميگفت؟ به سمت يخچال رفت و در حالي كه دنبال يه خوردني
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تو ماشين و در مسير خونه ي پدري عماد بوديم كه بالاخره سكوت بينمون شكست: _چيزي نميخواي سر راه برداري؟ همينطور كه سرم و به شيشه تكيه داده بودم جواب دادم: _نه همين لباسام برا دو سه ساعت كافيه و با خستگي چشمام و بستم كه دوباره صداش به گوشم رسيد: _دو سه ساعت؟ميخوام امشب پيشم بموني فرداهم كه جمعست باهم بريم كوه! چشم باز كردم و زير زيري نگاهش كردم كه شونه اي بالا انداخت: _پس چيزي لازم نداري؟ نفسم و عميق بيرون فرستادم و گفتم: _برو...برو سمت خونه ما! نگاه گذرايي بهم انداخت: _اطاعت يه كمي طول كشيد تا چند تيكه لباس بردارم و بعد برسيم به خونه عماد اينا و حالا همگي دور ميز شام جمع بوديم كه ارغوان همينطور كه روبه روم نشسته بود لبخندي بهم زد و گفت: _شما بالاخره تصميم نگرفتين؟ سوالي نگاهش كردم كه نسرين خانم ادامه داد: _كه تاريخ عقد كي باشه و منتظر نگاهمون كرد كه عماد جواب داد: _هرچي كه شما بگيد و هر تاريخي كه معين كنيد ما قبول ميكنيم و بعد لبخند گله گشادي تحويلم داد كه حسابي ذوق مرگ شدم و با شنيدن صداي آقا بهزاد تازه به خودم اومدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 ظرف هارو روی میز گذاشتم و با سلیقه چیدمان میز شام و انجام دادم و برگشتم تو آشپزخونه: _همه چی و بردم مرضیه با چشم های ریز شده نگاهم کرد: _بیا ببینم چشمام از تعجب گرد شد و این بار زهرا چشم ریز کرد: _بیا اینجا نمیدونستم دلیل این خل بازیشون چیه که رفتم سمتشون و منتظر نگاهشون کردم که مرضیه دستم و گرفت و نشوندم رو زمین: _دیشب خوش گذشت؟ چشمام گرد تر از قبل شد و چیزی نگفتم که باعث خنده جفتشون شد: _غریبی نکن! آب دهنم و قورت دادم و گفتم: _نمیدونم چی باید بگم این بار زهرا گفت: _از شب اول زندگیتون بگو حالا که اونا بامن راحت شده بودن و داشتن اذیتم میکردن من هم تلافی کردم و خودم و زدم اون راه: _خوب خوابیدیم! و این حرفم باعث لب و لوچه آویزون هردوشون شد و مرضیه لب زد: _خوابیدید؟ خودم و خنگ تر از قبل نشون دادم: _نباید میخوابیدیم؟ زهرا نگاه چپ چپش و بهم دوخت و خواست حرفی برنه که یهو با شنیدن صدای مجتبی همگی ساکت شدیم: _عزیزم نمیخواید این شام و بیارید؟ هر سه تامون متفرق شدیم و دستپاچه بلند شدیم که مجتبی ادامه داد: _یک ربعه نشستیم داریم سالاد میخوریم بعد شما اینجا میز گرد راه انداختید؟ من و زهرا خندیدیم و مرضیه که خوب رگ خواب شوهرش دستش بود خیلی مهربون جواب داد: _قربون اون خندق بلات برم، الان غذارو میارم و به این ترتیب دور میز شام نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای بگه گوشی و قطع کردم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _کی بود؟ سرم که به سمتش چرخید منتظر جواب داشت نگاهم میکرد و تز نگاهش معلوم بود حتی یه ذره هم بد به دلش راه نمیده که یه وقت فضولی باشه و فقط ازم جواب میخواست که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _همون پسره، رضا بود. بازهم بیخیال نشد: _اذیتت میکنه؟ میخواستم بگم یکیه بدتر از تو، یکی که مسئولیت تموم کردن عمرم بهش سپرده شده اما جلوی خودم و گرفتم: _اذیت که نه، میخواست شب و تنها نمونم و برم خونه بابام در کمال تعجب پوزخندی زد: _میخواست بکشونتت اونجا؟ مرتیکه عوضی! شگفت زده از این حرفهای شریف چشمام گرد شد و شریف ادامه داد: _از اذیت کردنهاش به پدرت گفتی؟ زیرلب جواب دادم: _گفتم ولی سیریش تر از این حرفهاست! سری تکون داد: _که سیریشه! و دوباره به سر تکون دادنش ادامه داد... جوابی بهش ندادم و به مسیر پیش رومون چشم دوختم و یکی دو ساعت بعد بالاخره به تهران رسیدیم. حالا تو مسیر خونه شریف بودیم که دلواپسیم بیشتر شد، رضا و انرژی منفی ای که بهم داده بود به کلی فراموشم شد و نگرانی بابت رفتن به خونه شریف شروع شد و تا رسیدن به عمارت جناب شریف همراهیم کرد. ماشین و داخل برد و این بار قبل از اینکه خودش پیاده شه رو کرد به من: