eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_177 نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار تكون دادن سرش و دوباره ديدن اخم هاش ته دلم حسابي خالي شد... سعي كردم خودم و كنترل كنم و دوباره قدم برداشتم و اين بار روبه روش ايستادم كه در كمال تعجب چشم ازم گرفت و با كلافگي نفس عميقي كشيد و به سمت فرزين رفت! حالا ديگه از شدت نگراني داشتم به نفس نفس ميفتادم كه عماد يقه ي فرزين و گرفت و نميدونم چي تو گوشش گفت و بعد هم با حرص ولش كرد كه فرزين هم از فرصت استفاده كرد و سوار بر ماشين گازش و گرفت و رفت! داشتم ناخنايي كه با كلي زحمت بلند و مرتبشون كرده بودم رو ميجوييدم كه عماد اومد سمتم! با چهره اي عصبي تر و دست هاي مشت شده! ياد حرفاش كه بهم گفته بود دوست نداره با فرزين حتي يه كلمه حرفم بزنم كه ميفتادم سرعت جويدن ناخنم بالاتر ميرفت تا اينكه بالاخره عماد رسيد كنارم! انگشتم و از دهنم بيرون آوردم و بريده بريده گفتم: _مَ...من نميخواستم...بيا بريم همه چي رو بهت ميگم عماد! و بي اينكه منتظر جوابش بمونم رفتم و نشستم تو ماشين كه بلافاصله سوار شد! سوار شد و حركت كرد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نفهمیدم چطور رسیدم بیمارستان، با فکر نا آروم دویدم تو بیمارستان و خواستم پرس و جو کنم واسه پیدا کردن الی که مجتبی رو دیدم و رفتم سمتش، لبخندی بهم زد و قبل از اینکه چیزی بگه من گفتم: _الناز کجاست؟ جواب داد: _انقدر نگران نباش حالش خوبه...طبقه بالاست قبل از مجتبی از پله ها بالا رفتم و خودم و رسوندم بهش بابا تو راهرو نشسته بود که با دیدنم به اتاق روبه روش اشاره کرد... انقدر نگران بودم که بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق دکتر بالاسرش بود و مرضیه هم یه گوشه وایساده بود که جلوتر رفتم و نگاهی به الناز که رو تخت افتاده بود و چشماش بسته بود انداختم و پرسیدم: _چش شده؟ دکتر که مرد میانسالی بود سفارش هاش و به پرستار کنارش کرد و روبه روم ایستاد: _شماهم همراه این بیماری؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _همسرشم...میشه بدونم چیشده؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _فشارش افتاده با من بیاید لطفا هنوز نمیدونستم چه خبره که باهاش همقدم شدم و از اتاق رفتیم بیرون که ادامه داد: _به سر و وضع خودت و همراهاش نمیخوره که مشکلی داشته باشید اما خانومتون ضعف شدید داره میدونی؟ دستم مشت شد از عصبانیت: _اوضاع ما اصلا بد نیست ایستاد و خیره بهم گفت: _به علاوه اون تحت فشار روحی هم هست...نمیدونم مشکلتون چیه اما حال خانمت خوب نیست! و دستش و رو شونم گذاشت: _حواست به زندگیت باشه مرد جوون! گفت و رفت، با رفتنش بی اختیار همون جا وایسادم فکر به حرفهاش که باوجود غریبه بودن از اوضاع الی یه جورایی پی به زندگیمون برده بود کلافه بودم که صدای بابارو پشت سرم شنیدم: _چیزی شده؟ برگشتم سمتش: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هیچ چیز من به رضا ربط نداشت و پسره پررو از رو نمیرفت، هرکسی جای رضا بود بعد از برخورد سفت و سخت بابا بیخیال همه چیز میشد و دمش و میزاشت رو کولش و میرفت ولی در مورد رضای سیریش همه چیز برعکس بود! بااین وجود بهش اهمیتی ندادم، سرم و کمی به اطراف تکون دادم تا ذهنم ازاون آدم و کودن بازی هاش خالی بشه و دوباره چشم بستم و این بار حتی نفهمیدم کی، اما خوابم برد... .... نمیدونم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود که چشم باز کردم، بااینکه این خونه برام غریب بود اما تخت دونفرش انقدر نرم و راحت بود که اصلا احساس غریبی نکردم و خوب خوابیدم، انگار که روی پر قو خوابیده باشم و حالا به سبب این خواب خوب، تو جام نشستم و با لبخند دنبال ساعت گشتم و بالاخره روی دیوار پیداش کردم، ساعت نزدیک 9 صبح بود که از تخت پایین رفتم، مقابل آینه قدی تو اتاق ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، تو لباس خوابی که همینجا توی اتاق بود و شریف اجازه پوشیدنش و بهم داده بود، حسابی ژولیده پولیده بودم، موهای بهم ریخته و صورت پف کردم یه طرف ماجرا بودن و این لباس ها که بیش از حد معمول گشاد بودن یه طرف دیگه که دستی تو موهام کشیدم، نکته خوب ماجرا این بود که اتاق خواب مجهز به دستشویی بود که به چشم بهم زدنی رفتم تو دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم و نهایتا بعد از پوشیدن لباس های خودم از اتاق بیرونرفتم. هرچی قدم زدم و به اطراف نگاه کردم خبری از شریف نبود که حالا با رسیدن به آشپزخونه صداش زدم: _آقای شریف؟