°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_178 نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_179
با ديدن كافه ماتم برد!
يه كافه آماده ي جشن!
كافه اي كه با سليقه تزيين شده بود و من با ديدن هر گوشش بيشتر متعجب ميشدم كه پوزخندي زد و راه افتاد تو كافه:
_ميبيني يلدا؟ميبيني اينجارو بخاطر من و تو اين شكلي كردن؟
و با يه پوزخند رفت تو اتاقش!
گيج شده بودم...
گيج همه چيز كه پشت سر عماد رفتم تو اتاق و شروع كردم به حرف زدن:
_تو چت شده عماد؟چرا نميذاري من حرف بزنم؟
و رفتم سمتش كه از رو صندلي بلند شد و جواب داد:
_من خوبِ خوبم يلدا فقط ديگه نميخوام چيزي بينمون باشه!
و با صداي بلند تري ادامه داد:
_چون خستم كردي!چون من نميخوام يه همچین زنی بگيرم
و با پوزخند تلخي خواست بره بيرون
كه زود تر از عماد رسيدم و در و بستم و جلوي در وايسادم:
_تو...تو چي گفتي؟
زل زد تو چشمام و شمرده شمرده گفت:
_گفتم نمیخوام
با دوباره شنيدن اين حرف دلم شكست...
يه جوري كه شايد هيچوقت نميتونستم تيكه تيكه هاش و جمع كنم و حالا بغضِ لعنتي اي كه تو مسير گلوم سد زده بود باعث شده بود تا بي هيچ حرفي فقط سعي در كنترل خودم كنم كه مبادا اشكي بچكه و مردي كه روبه روم ايستاده از سر ترحم يه كمي آروم شه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_179
از اینطور دیدنش حالم حسابی گرفته بود که عصبی گفتم:
_اونوقت زهرا کجاست الان؟
مرضیه لحن صداش و آروم تر کرد:
_آقا محسن هر دوتاشون مقصر بودن...حتی شماهم تقصیرکاری وقتی دیدی الی دوست نداره پیش ما باشه چرا آوردیش خونه که اینطوری بشه؟
جوابی بهش ندادم و زل زدم به الی که مرضیه بیرون رفت.
اون راست میگفت من مقصر بودم اما چیکار باید میکردم؟
بخاطر الناز از خیر پیدا کردن اون عوضی گذشتم چون نمیخواستم الی و بی اعتبار کنم چون نمیخواستم کسی چیزی بفهمه اما فراموشمم نمیشد که اون ازم پنهون کاری کرده و هرروز در تلاش بهتر کردن حال خودم بودم تا دوباره همه چی و از نو بسازیم...
من تنها نمیتونستم و الناز هم خیلی زود پا پس کشیده بود و ازدو هفته بعد از ازدواج تا به الان که دوماه میگذشت حتی یه لبخند تحویلم نداده بود حتی یه کم به خانوادم محل نذاشته بود که خوبیاش ذهنم و پر کنه و اون اتفاق لعنتی فراموشم شه...
با باز شدن چشم هاش از فکر بیرون اومدم و با صدای آروم از پرسیدم:
_خوبی؟
به محض دیدنم رو ازم گرفت!
تنش میلرزید و با حال بد اشک میریخت که بلند شدم و گفتم:
_آروم باش الناز....
نذاشت حرفم و ادامه بدم و با صدای گرفته گفت:
_برو بیرون محسن
حالش بد بود که دوباره گفتم:
_آروم باش میدونم با زهرا...
صدای گرفتش بالا رفت:
_زنگ بزن به مامانم اینا بیان اینجا خودتم برو بیرون
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_179
من بیدار شدم.
جوابی از سمت شریف نشنیدم اما از سمت خودم چرا،
شکمم بدجوری غار و غور میکرد که دستم و روش کشیدم و نگاهی به داخل آشپزخونه انداختم،
گشنم بود و دیگه نای مقاومت نداشتم که فکری به سرم زد
شاید میتونستم با درست کردن یه صبحونه هم خودم و از گرسنگی نجات بدم و هم یه میز صبحونه برای شریف بچینم،
هرچی نبود شریف رئیسم بود،
رئیسی که قصد داشت هزینه درمان مامان و بده و حتی برام یه ماشین بخره!
همه اینا دست و دلم و لرزونده بود که هنوز حرفی از پشیمونی نزده بودم یا بهتر بخوام بگم،
از اینکه میخواستم به شریف بگم پشیمون شدم،
پشیمون شده بودم...
با اعتماد به نفس به آشپزخونه رفتم.
فکر نمیکردم شریف بخواد از صبحونه درست کردنم ناراحت بشه که دست به کار شدم،
اول از همه چای ساز و راه انداختم،
چون خودم هوس چای کرده بودم و محض احتیاط کمی هم شیر جوشوندم.
نمیدونستم شریف واسه صبحونه چی میخوره اما هرچی عسل و کره و مربا و خامه و مغزیجات پیدا کردم روی میز گذاشتم و یه نمه هم خلاقیت به خرج دادم و با سوسیس و تخم مرغ یه صبحونه انگلیسی هم ترتیب دادم و حالا همه چیز اوکی بود و میخواستم با شریف تماس بگیرم تا واسه خوردن صبحونه از خواب نازش دست بکشه و بیاد پایین اما همینکه گوشیم و تو دست گرفتم شریف جلو روم ظاهر شد،