°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_28 هنوز مات حرفش بودم اما انقدر دستمال كاغذي رو م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_29
با تموم نفرتي كه همين امروز نسبت بهش تو دلم ايجاد شده بود تصميم گرفتم يه قهوه باهاش بخورم...
از طرفي ماشينمم روشن نميشد و تو اين گرما بايد چند ساعت معطلش ميشدم.
روي يكي از صندلي هاي جلوي ميز نشستم كه جاويد هم روبه روم نشست و سيني قهوه روي ميزِ وسطمون گذاشته شد.
يكي دو دقيقه كه گذشت،يه فنجون قهوه برداشت و رو كرد بهم:
_ بفرماييد تا سرد نشده
نگاهم رو توي سيني چرخوندم و گفتم:
_ قهوه ي تلخ؟!من با شكر ميخورم
آهاني گفت:
_ فكر كردن چون من قهوه مو تلخ ميخورم توهم همينطوري،الآن ميگم برات شكر بيارن
فقط نگاهش كردم و حرفي نزدم كه بلند شد و راه افتاد سمت تلفن و بعد از چند ثانيه كه خبري نشد پوفي كشيد:
_ باز اين پسره ي سر به هوا شكر نياورد،من الآن برميگردم
و بعد راه افتاد سمت بيرون.
هنوز داشتم بخاطر حرفاش حرص ميخوردم و كل وجودم بدجوري بوي سوختگي ميداد...
فكرِ شيطاني به سرم زد،با چشم هاي ريز شده به در نگاه كردم،فعلا خبري ازش نبود...
لبخند خبيثي زدم و فنجون قهوه اش رو توي دستم گرفتم با يه كم تلاش آب دهنم رو جمع كردم و با نگاه كوچيكي به اطراف تف كردم توي قهوه اش و يه جوري همش زدم كه تابلو نباشه و بعد با شنيدن صداش سريع فنجون رو سرجاش گذاشتم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_29
کنارم که رسید صدای نفس نفس زدن های بلندش بهم فهموند که انگار آقا بد غیرتی و عصبی شدن!
سرم و آروم چرخوندم سمتش که داد زد:
_وقتی بهت میگم سوار شو بریم یعتی سوار شو یعنی به حرفم گوش کن یعنی...
عصبی بودنش باعث نمیشد بترسم چون کاره ایم نبود و اون رگ گردنش بیخود زده بود بیرون که حرفش و بریدم و گفتم:
_من چرا باید به حرف تو گوش بدم؟
دست به سینه روبه روش ایستادم و منتظر نگاهش کردم که نفسش و عصبی فوت کرد تو صورتم و جواب داد:
_چون...
حرفش و خورد،
منتظر موندم اما ادامش نداد که نداد!
صبرم که سر اومد حرفش و تکرار کردم:
_چون؟
با صدای گرفته ای جواب داد:
_چون واسه اون کارت، باهم کار داریم!
نمیدونم چرا اما حس میکردم این حرفی نبود که میخواست بگه،
حس میکردم حرفش و عوض کرده!
غرق همین افکار حتی نفهمیدم کی راه افتاده سمت ماشینش که صداش و شنیدم:
_حالا اگه میخوای بیا اگه هم نه وایسا یکی دیگه بیاد...
و خنده های از سر حرصش به گوشم رسید!
نمیدونم چرا اما اینکه داشت حرص میخورد بدجوری دلم و خنک میکرد و لبخند عمیق و عجیبی و رو لب هام آورده بود!
قبل از اینکه سوار ماشینش بشه جواب دادم:
_خیلی خب میام ولی نه بخاطر تو و اون کارت، میام چون اعصاب ندارم دو ساعت وایسم تا یه تاکسی دربست گیر بیارم!
و راه افتادم سمت ماشینش و سوار شدم که با همون حرص و زور مشهود تو چهره و حرکاتش ماشین و روشن کرد و قبل از حرکت با پوزخند معناداری گفت:
_البته دوساعتم لازم نبود وایسی، یه دقیقه دیگه وایمیسادی یکی دیگه میومد!
و خواست ماشین و به حرکت دراره که قد بازیم گل کرد و در ماشین و باز کردم:
_خیلی خب پس همون یه دقیقه دیگه وایمیسم!
و خواستم از ماشین پیاده بشم که داد زد:
_د بشین سرجات!
و عینهو وحشیا خم شد و در و بست!
خودم و به زور کنترل میکردم تا نخندم و اون عصبی و با سرعت بی نهایتی رانندگی میکرد که کرم درونم فعال شد و با لحن طلبکارانه ای گفتم:
_دیگه حرفی نزن که منم جوابت و بدم و اینجوری قاطی کنی!
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم و لب زد:
_میشه ساکت شی تا برسیم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره خب چون اصلا اعصابت و ندارم!
و سرم و تکیه دادم به صندلی و همزمان با بستن چشمام ادامه دادم:
_رسیدیم بیدارم کن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_29
حالا روبه روش ایستاده بودم که از پشت میز بزرگش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن:
_تو مناسب ترین گزینه واسه منشی شخصی موقت منی؟
و قبل از اینکه جواب بدم خودش سر تکون داد:
_همه کار دارن،
همه باید تمرکزشون وبزارن رومحصولاتی که این ماه میخوایم روونه بازار کنیم الا تو،
الا تویی که از بین همه اونایی که برای مصاحبه اومدن به همین زودی استخدام شدی!
سر از حرفهاش در نمیاوردم اما اون همچنان حرف برای گفتن داشت:
_چرا تو باید مناسب ترین گرینه باشی؟
چرا خانم روشن باید تصادف کنه؟
چرا...
نزاشتم حرفش تموم شه:
_آقای شریف منم همچین راضی نیستم که منشی شما بشم و ترجیحم کار کردن کنار بقیه کارمنداست!
با تاخیر و جا خورده پوزخندی زد:
_راضی نیستی؟
تایید کردم :
_معلومه که نه!
ودوباره دل وجیگردار شده بودم که ادامه دادم:
_شما همون آدمی هستین که بخاطر یه اشتباه کوچیک مامان منو که مدتها تو اون هتل کار میکرد واخراج کردین،
همون کسی که بخاطر یه کت که دلیل داشتم واسه برداشتنش ازم تعهد گرفتید که مبادا به وسایل شخصی کسی دست بزنم
و در حالی که احساسی شده بودم وچونم میلرزید ادامه دادم:
_کی دلش میخواد منشی شخصی همچین آدمی مثل شما بشه؟
نمیدونم شاید دیوونه شده بودم اما این حرفها بدجوری تو سینم سنگینی میکرد،
انگار دیگه نمیتونستم این کارها وحرفهاش وتحمل کنم وحتی دیگه برام مهم هم نبود اگه نیومده بیکارم کنه که به سمتم اومد،
از اینکه داشت به سمتم قدم برمیداشت اون هم با قیافه جدی وعصبیش ترسی وجودم و گرفت وعقب عقب رفتم ،
با فاصله روبه روم ایستاد: