°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_346 عماد که بدجوری هول شده بود و میخواست فلنگ رو ببنده در صدد روشن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_347
يك ماه بعد
صبحم رو با شنيدن زنگ موبايل گوشيم شروع كردم
و به سختي چشم باز كردم و گوشيم و از رو ميزِ كنار تخت برداشتم،
شيما پشت خط بود
تو دلم دوتا فحش آبدار بابت سر صبح زنگ زدنش دادم و بعد جواب دادم:
_جونم خروس بي محل
صداي پر نشاطش توي گوشي پيچيد:
_سلام تو هنوز خوابي؟!
خميازه كشون جواب دادم:
_سر صبح ميخوابن معمولا!
خنديد:
_زنگ زدم يه خبر بهت بدم اما حالا كه ميخواي بخوابي خب اوكي بيخيال
نشستم تو جام و در حالي كه خوابم پريده بود گفت :
_بگو ببينم چيشده؟
با يه كم مكث جواب داد:
_اومدم دانشگاه،بچه ها ميگن دم ظهر قراره لب دريا واليبال بازي كنيم با حاج آقا!
چشمام و محكم رو هم فشار دادم و گفتم:
_يعني تو بخاطر همچين خبر تكراري اي من و بيدار كردي؟!
دوباره خنديد:
_والا خود استاد رياحي اصرار داره كه خانم معين هم باشن!
پوفي كشيدم:
_حتما ميخواد دوباره توپش و بكوبه تو صورت من!
صداي خنده هاش هنوزم به راه بود:
_ديگه از اونش اطلاعي ندارم فقط به من گفتن كه به خانم معين اطلاع بدم،پاشو واسه دوساعت ديگه بيا اون ساحلي كه چند باري رفتيم.
بعد از خداحافظي گوشي و قطع كردم و هاش هنوزم به راه بود:
_ديگه از اونش اطلاعي ندارم فقط به من گفتن كه به خانم معين اطلاع بدم،پاشو واسه دوساعت ديگه بيا اون ساحلي كه چند باري رفتيم.
بعد از خداحافظي گوشي و قطع كردم و
كج و كوله راه افتادم سمت آينه تو اتاق.
با اينكه دلم ميخواست بخوابم اما به نظرم امروز روز خاصي بود!
از طرفي عماد ديشب باهام تماس گرفته بود و وعده يه خبر خوب واسه امروز و بهم داده بود و از طرف ديگه نميتونستم قيد تفريح و سرگرمي لب ساحل با بچه ها و استاد به اون باحالي و بزنم و بيخيال همه چي بخوابم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_347
محسن با صدای گرفته و ناراحتی گفت:
_باشه داداش شما درست میگی ولی بااین وجود میخوام از آقا جون اجازه بگیرم که بزاره این مدت و اینجا باشیم،حتی اگه خواست الی و نبینه من ترتیب این کار و میدم
مجتبی جواب داد:
_امشب و خودم مواظبم اما صبح زود باید برم دنبال کارهام و دوباره شب برمیگردم ،اگه خواستید بیاید فردا بیاید
محسن سری به نشونه تایید تکون داد و مجتبی ادامه داد:
_اگه بابا مخالفتی نداشته باشه من هم حرفی ندارم.
دیگه حرفی زده نشد و مجتبی منتظر رفتنمون بود اما محسن همینطوری راضی نشد و آروم و بی سر و صدا رفت توی اتاق و حاج احمد و دید.
تا برگشتنش یه گوشه ایستادم و آقا مجتبی هم دست به سینه تکیه داد به دیوار و منتظر موند.
یادآوری رفتارهای قبل و حالای آقا مجتبی واقعا اذیت کننده بود قبل از ماجرای دعوای سیاوش و محسن آقا مجتبی هیچوقت با من با لحن بدی حرف نزده بود اما حالا رفتارش انقدر بد بود که خوب شدن دوباره همه چیز و محال میدونستم...
محسن که از اتاق اومد بیرون با یه خداحافظی از خونه زدیم بیرون،
دیدن حاج آقا حال محسن و بهتر کرده بود که تو مسیر سر صحبت و باز کرد:
_الی
چشمام به سمتش چرخید:
_جونم
ادامه داد:
_میدونم مجتبی خیلی بد باهات حرف زد ولی تو به دل نگیر اون با همه عصبانیتش چیزی تو دلش نیست.
بزرگ شده بودم،
فهمیده بودم به نقطه های سخت زندگی که میرسیم باید کنار هم باشیم نه روبه روی هم،
لبخندی تحویلش دادم:
_من از چیزی ناراحت نشدم فقط تو فکر اینم که سریع وسایلامون و جمع کنم و بریم پیش بابات
لبخندم باعث لبخندش شد:
_دوست دارم دوباره مثل قدیما بابام و بابا صدل بزنی، اینطوری خیلی بهتره!
سر کج کردم:
_اونم چشم، دیگه چی؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_دیگه مخلصتم خانم!
ابرویی بالا انداختم:
_نوکرمم میتونی باشی
خنده اش گرفته بود:
_زن انقدر بی جنبه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_347
رضای گور به گور شده موتورش و آورد تو حیاط و با دیدن ما خیلی زود موتور و یه گوشه تو حیاط ول کرد و خواست بره سمت بابا و معین که این بار واینسادم،
اگه بابا حق داشت یقه معین و بچسبه این عوضی حقی نداشت که جلوش ایستادم:
_تو حق دخالت تو زندگی من و نداری،
تو هیچ کاره زندگی منی!
با حرص و عصبانیت حرفهام و گفتم و نفسم و فوت کردم تو صورتش که حالا راضیه خانم هم یادش افتاد برادرداره و شروع کرد به چرت و پرت گفتن:
_چیه جانا؟
رفتی گند بالا آوردی حالا زورت رسیده به رضای بیچاره؟
نکنه رضا مقصره و من نمیدونم؟
نگاهم و بهش دوختم:
_به تو ربطی نداره،
هرکاری که کردم به تو ربطی نداره توهم مثل برادرت هیچ کاره زندگی منی!
از سر حرص خندید:
_کارهای تو به هیچکس ربطی نداره چون یه دختر بی سرو پایی که مامانش ولش کرده رفته،
باباشم که زندگی خودش و داره توهم این وسط هرغلطی دلت میخواد میکنی !
حرفهاش بهمم ریخت انقدر که داد زدم:
_به تو ربطی نداره،
زندگی من،
کارهای من به تو ربطی نداره
و به سمتش رفتم،
دیگه کنترلی رو خودم نداشتم :
_تو زندگی من دخالت نکن وگرنه...
حرفهام ادامه داشت،
هنوز حرف برای گفتن داشتم اما قبل از رسیدن بهش و یه دعوای حسابی با داغ شدن صورتم از حرکت ایستادم،
بابا جلوی راضیه ایستاده بود،
موقتا بیخیال معین شده بود و حالا سیلی تو گوشم خوابوند!
یه سیلی جانانه که باعث سوت کشیدن گوشم و جاری شدن اشک از گوشه چشم هام شد:
_خفه شو جانا انقدر گستاخ نباش!