eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_352 وسايلام و جمع و جور كردم و بعد از خداحافظي با خانواده دايي با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _واي خدا از عكسشم زشت تره! با لب و لوچه آويزون كنارم نشست و بچه رو از تو بغلم كشيد: _دختر به اين خوشگلي اوردم كه اين و بگي؟ و شروع كرد تكون دادن بچه واسه خوابيدنش كه شونه اي بالا انداختم و بلند شدم: _الان كه زشته ولي اميدت به خدا باشه انشاالله ميكشه به خالش يه دافي ميشه واسه خودش! چپ چپ نگاهم كرد و حرفي نزد كه مامان گفت: _اگه جر و بحثاتون تموم شد ما يه كم با عروس خانم حرف بزنيم،ميدوني فرداشب خانواده جاويد ميخوان بيان؟ آوا زد زير خنده و همينطور كه در تلاش واسه شير دادن به بچه بود گفت: _ساده ايا مامان من!اينا خودشون واسه فرداشب هماهنگ كردن بعد به شما گفتن! و با اين حرفش من و نابود كرد و مامان و به خنده انداخت: _پس فكر كنم يه عروسي افتاديم ها؟ انگار حجب و حيا به صورت كامل از يادم رفته بود كه با شادي پريدم بالا و گفتم: _اونم چه عروسي اي!من و عماد... و زدم زير خنده كه آوا نفس عميقي كشيد: _دخترم دختراي قديم! همه چي به سرعت برق و باد ميگذشت. بابا شب كلي باهام حرف زد كه بدونه تكليفه خواستگاري فرداشب چيه و حالا روز موعود فرا رسيده بود! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حالا که اشکهام خشک شده بود، عرق پیشونیم داشت صورتم و تر میکرد، نفس عمیقی کشیدم، به این تنهایی و به این فکر کردن طولانی نیاز داشتم. گرما که طاقت فرسا شد برگشتم تو خونه، نمیدونم چه خبر شده بود اما محسن با صداس تقریبا بلند و عصبی ای درحال صحبت کردن با مخاطب پشت تلفنش بود، مخاطبی که انگار مجتبی بود: _داداش من نمیتونم زنم و ول کنم تو خونه ای که اون سر شهره و تنها بیام اینجا، باباهم دستور رفتن الی و داده تو بگو من چیکار کنم؟ جلوی در ایستادم تا حرفهاش تموم بشه، ادامه داد: _یه سر بیا خونه با بابا حرف بزن، من نمیدونم باید چیکار کنم... پس قضیه این بود، حاج احمد صبری رفتن من و خواستع بود و محسن گیر کرده بود بین ما دونفر، حالا که میدونستم قضیه چیه دیگه لازم نبود همینجا وایسم که رفتم تو اتاق، در و بستم و تکیه به در نفس عمیقی کشیدم که همزمان دستگیره در تکون خورد و صداش باعث شد تا من از در فاصله بگیرم و محسن بیاد داخل، با دیدنش انگار که چیزی نشنیدم و اتفاقط نیفتاده گفتم: _سوپش و خورد؟ کلافه نفس میکشید: _دیگه نمیخواد غذایی براش درست کنی دیگه لازم نیست بری تو اتاقش، خودم همه اینکارهارو میکنم، واسه روزهای سرکار رفتنم هم واسش پرستار میگیرم گفت و با همون کلافگی خودش و انداخت روی تخت، محسن حتی بیشتر از من تحت فشار بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_352 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جواب دادن نداشتم! اون مجبور شده بود بخاطر من حرف از خواستگاری بزنه و حالا باید میومد خواستگاری و من از این بابت کلافه بودم، از این حس توفیق اجباری بودن بیزار بودم و کاری ازم برنمیومد، با خودم لج کرده بودم! با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم: _اگه میخوای بری بیا بریم! میخواستم برم خونه و تا الان هم به زور مونده بودم که معطل نکردم، جلوی آینه شالم و مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم، سفره شام هنوز باز بود که بابا گفت: _بیا یه چیزی بخور بابا گفت و راضیه و رضا و اون دوتا بچه بی هیچ عکس العملی فقط داشتن میلومبوندن که جواب دادم: _میل ندارم، بریم از دیشب جز آب و یه کمی نون خالی هیچی نخورده بودم و میلی هم نداشتم که بابا اصرار نکرد . جلوتر از بابا بیرون رفتم، کفشام و پوشیدم و بی خداحافظی راه خروج از حیاط و در پیش گرفتم و جلوی در منتظر اومدن بابا ایستادم و با اومدنش بالاخره راهی شدیم. راهی آپارتمانی که از اینجا دور نبود ، با بابا سرسنگین شده بودیم، نه اون حرفی میزد و نه من و با فاصله کنارهم قدم برمیداشتیم و حالا همزمان با رسیدن به خونه کلید انداختم و بعد از خداحافظی کوتاهی با بابا در و بستم و رفتم تو...