°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_352 وسايلام و جمع و جور كردم و بعد از خداحافظي با خانواده دايي با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_353
_واي خدا از عكسشم زشت تره!
با لب و لوچه آويزون كنارم نشست و بچه رو از تو بغلم كشيد:
_دختر به اين خوشگلي اوردم كه اين و بگي؟
و شروع كرد تكون دادن بچه واسه خوابيدنش كه شونه اي بالا انداختم و بلند شدم:
_الان كه زشته ولي اميدت به خدا باشه انشاالله ميكشه به خالش يه دافي ميشه واسه خودش!
چپ چپ نگاهم كرد و حرفي نزد كه مامان گفت:
_اگه جر و بحثاتون تموم شد ما يه كم با عروس خانم حرف بزنيم،ميدوني فرداشب خانواده جاويد ميخوان بيان؟
آوا زد زير خنده و همينطور كه در تلاش واسه شير دادن به بچه بود گفت:
_ساده ايا مامان من!اينا خودشون واسه فرداشب هماهنگ كردن بعد به شما گفتن!
و با اين حرفش من و نابود كرد و مامان و به خنده انداخت:
_پس فكر كنم يه عروسي افتاديم ها؟
انگار حجب و حيا به صورت كامل از يادم رفته بود كه با شادي پريدم بالا و گفتم:
_اونم چه عروسي اي!من و عماد...
و زدم زير خنده كه آوا نفس عميقي كشيد:
_دخترم دختراي قديم!
همه چي به سرعت برق و باد ميگذشت.
بابا شب كلي باهام حرف زد كه بدونه تكليفه خواستگاري فرداشب چيه و حالا روز موعود فرا رسيده بود!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_353
حالا که اشکهام خشک شده بود،
عرق پیشونیم داشت صورتم و تر میکرد،
نفس عمیقی کشیدم،
به این تنهایی و به این فکر کردن طولانی نیاز داشتم.
گرما که طاقت فرسا شد برگشتم تو خونه،
نمیدونم چه خبر شده بود اما محسن با صداس تقریبا بلند و عصبی ای درحال صحبت کردن با مخاطب پشت تلفنش بود،
مخاطبی که انگار مجتبی بود:
_داداش من نمیتونم زنم و ول کنم تو خونه ای که اون سر شهره و تنها بیام اینجا، باباهم دستور رفتن الی و داده تو بگو من چیکار کنم؟
جلوی در ایستادم تا حرفهاش تموم بشه،
ادامه داد:
_یه سر بیا خونه با بابا حرف بزن، من نمیدونم باید چیکار کنم...
پس قضیه این بود،
حاج احمد صبری رفتن من و خواستع بود و محسن گیر کرده بود بین ما دونفر،
حالا که میدونستم قضیه چیه دیگه لازم نبود همینجا وایسم که رفتم تو اتاق،
در و بستم و تکیه به در نفس عمیقی کشیدم که همزمان دستگیره در تکون خورد و صداش باعث شد تا من از در فاصله بگیرم و محسن بیاد داخل،
با دیدنش انگار که چیزی نشنیدم و اتفاقط نیفتاده گفتم:
_سوپش و خورد؟
کلافه نفس میکشید:
_دیگه نمیخواد غذایی براش درست کنی دیگه لازم نیست بری تو اتاقش، خودم همه اینکارهارو میکنم، واسه روزهای سرکار رفتنم هم واسش پرستار میگیرم
گفت و با همون کلافگی خودش و انداخت روی تخت،
محسن حتی بیشتر از من تحت فشار بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_352 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_353
از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم،
روی جواب دادن نداشتم!
اون مجبور شده بود بخاطر من حرف از خواستگاری بزنه و حالا باید میومد خواستگاری و من از این بابت کلافه بودم،
از این حس توفیق اجباری بودن بیزار بودم و کاری ازم برنمیومد،
با خودم لج کرده بودم!
با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم:
_اگه میخوای بری بیا بریم!
میخواستم برم خونه و تا الان هم به زور مونده بودم که معطل نکردم،
جلوی آینه شالم و مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم،
سفره شام هنوز باز بود که بابا گفت:
_بیا یه چیزی بخور
بابا گفت و راضیه و رضا و اون دوتا بچه بی هیچ عکس العملی فقط داشتن میلومبوندن که جواب دادم:
_میل ندارم،
بریم
از دیشب جز آب و یه کمی نون خالی هیچی نخورده بودم و میلی هم نداشتم که بابا اصرار نکرد .
جلوتر از بابا بیرون رفتم،
کفشام و پوشیدم و بی خداحافظی راه خروج از حیاط و در پیش گرفتم و جلوی در منتظر اومدن بابا ایستادم و با اومدنش بالاخره راهی شدیم.
راهی آپارتمانی که از اینجا دور نبود ،
با بابا سرسنگین شده بودیم،
نه اون حرفی میزد و نه من و با فاصله کنارهم قدم برمیداشتیم و حالا همزمان با رسیدن به خونه کلید انداختم و بعد از خداحافظی کوتاهی با بابا در و بستم و رفتم تو...