°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_356 بهم نزديك تر شد و ابرويي بالا انداخت: _توعم بدجوري خوشگل كردي!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_357
از شدت خنده عقب عقب رفت و نشست رو تخت:
_خب چي بايد ميگفتم؟
بدون اينكه بخندم چپ چپ نگاهش كردم:
_هيچي،فقط اگه ميخواستي نسلت بقا پيدا كنه چرا اين همه پاي من موندي؟اوني كه زياده دختر!
خنده هاش و جمع و جور كرد:
_واقعا نميدوني؟
ابرويي بالا انداختم:
_نه!
از رو تخت بلند شد و همينطور كه ميومد سمتم گفت:
_خب برام مهمه كه نسل خوشگل و پرفكتي ازم به جا بمونه!
و با يه نگاه خاص به من ادامه داد:
_كه اينم فقط در صورتي امكان پذيره كه يه باباي خفن با يه مامان خوشگل وجود داشته باشه!
روبه روم وايساد كه با خنده گفتم:
_الان گولم زدي؟
پوزخندي زد:
_اعتماد به نفس نداريا!
لب و لوچم آويزون شد:
_خنگول اون قسمتي كه گفتي بابايِ خفن و ميگم!تو داري من و گول ميزني كه خفني تا زنت شم!
و زدم زير خنده كه عماد يه نفس عميق كشيد و تا خواست جوابي بده صداي مامانش از بيرون اومد:
_عماد،يلدا جون يه كمي هم حرف بذاريد واسه روزهاي آينده!
و صداي خنده هاي خانواده ها به گوشمون رسيد كه بشكني زدم و چرخيدم روبه آينه تا خودم و مرتب كنم:
_كي گفته مادر شوهر بده؟ديدي من و از شر توعه خولي خلاص كرد!
شاد و شنگول به خودم رسيدم و صدام و صاف كردم:
_خب بريم بيرون؟
لباش مثل يه خط صاف شده بود اما با اين حال تو آينه نگاهي به خودش انداخت و جواب داد:
_باشه امشب نذاشتي يه خاطره بسازم ولي جبران ميكنم،فقط يه كم مونده تا زنم شي!
و با چشماش واسم خط و نشون كشيد كه راه افتادم سمت در اتاق و قبل از باز كردنش گفتم:
_واي ترسيدم!
و با خنده در و باز كردم:
_تشريف بيار هولناك من...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_357
#سیاوش
نگاهش روی حلقه ای که بهش هدیه داده بودم انقدر دلنشین بود که همه چی و فراموش کرده بودم،
اینکه سوار قایقیم اینکه این اطراف انقدر زیباست همه و همه فراموشم شده بودم،
تنها چیز قشنگی که از همه این دنیا به چشمم میومد همین نگاه رضایت بخش هستی بود که بالاخره سر بلند کرد،
بادی که میوزید موهاش و کمی پریشون کرد و این پریشونی مو چه پدری از دل من درآورد،
مدتها بود دلم بوسیدنش و میخواست دلم لمس تنش و میخواست اما تا به امروز این اتفاق نیفتاده بود،
مدتها بود که فقط درگیر اثبات خودم بهش بودم و اینجا مونده بودم تا راضیش کنم و با خودم برگردونمش ایران...
صداش که به گوشم رسید ریشه افکار از دستم خارج شد:
_نمیدونستم انقدر با سلیقه ای
لبخندی زدم و بالاخره چشمی به اطراف چرخوندم:
_نمیخواستم بعد از این همه مدت یه حلقه نامناسب نظرت و عوض کنه
خنده هاش گوشم و پر کرد،
صدای خنده هاش حتی جذاب تر از صدای سواری قایق به روی آب بود :
_فکر کنم قراره تا آخر عمر حسابی بهم خوش بگذره،چون همسر آیندم قراره همیشه از اینکه ناراحت بشم بترسه
چند باری پشت سرهم پلک زدم:
_اصلا همچین فکری نکن،فقط کافیه عقدت کنم یه دیوی بشم،
وحشتناک!
خنده هاش ادامه پیدا کرد:
_بهت نمیاد حتی یه دیو مهربون باشی چه برسه به وحشتناک!
شونه ای بالا انداختم:
_به خودت امید واهی بده
خودش و بهم نزدیک تر کرد،
دستش و دور بازوم حلقه کرد و خنده هاش به نفس عمیقی تبدیل شد:
_اگه نمیومدی دنبالم،
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_356 دستی تو صورتم کشیدم : _چرا یه جوری رفتار میکن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_357
حرف از این میزد که از همون اولش قصدش ازدواج با من،
با دختر مورد علاقه اش بوده و من هزار تا فکر و خیال تو سرم بود،
هزار تا چیز و سبک سنگین میکردم و میدونستم هرچند بهم علاقمندیم،
هرچند مثل یه مرد پام ایستاده بود و شونه خالی نکرده بود اما ما هیچ جوره به در هم نمیخوردیم...
دنیای آدمهای امثال معین و خانوادش متفاوت بود از دنیای کوچیک من و آدمهای شبیه من و باورداشتم همه چیز عشق نیست!
سنگینی نگاهش و که روی خودم حس کردم از فکر بیرون اومدم و بالاخره جوابش و دادم:
_تو داری تلقین میکنی که چیزی نشده ولی من نمیتونم!
و حالا میخواستم عقب بکشم اما دستم هنوز در گرو معین بود و خیال رها کردنم هم نداشت که من و بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد و شمرده شمرده گفت:
_گوش کن ببین چی میگم!
نگاهم تو چشم های همرنگ شبش چرخید و دوباره صداش و شنیدم،
صدای آروم اما پرنفوذش:
_من تا حالا توی زندگیم به هرچی که خواستم رسیدم،
حتی یه مورد هم نیست که خواسته باشم و به دست نیاورده باشم پس حالا که تورو خواستم حتما به دستت میارم،
تو حتما مال من میشی پس فکر نکن،
به هرچیزی که باعث میشه حالت بد شه به هرچیزی که ته دلت و خالی میکنه فکر نکن چون ما به زودی باهم ازدواج میکنیم،
خیلی زودتر از اونی که فکرش و کنی عروس من میشی!