°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_363 اصلا نفهميدم ديروز چطور گذشت و حالا بعد از تموم شدن ميكاپ و شن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_364
از خنده پوكيد و دستش و نوازشوار رو پام كشيد:
_آخي عزيزم،دلت ميخواد ازت تعريف كنم؟
چپ چپ نگاهش كردم و حرفي نزدم كه ادامه داد:
_دلم نميخواست دروغ بگم اما يه دونه مصلحتيش به جايي برنميخوره!
همينطور نگاهش ميكردم كه چند ثانيه مكث كرد و بعد گفت:
_ شما خوشگلي عزيزم،اصلا فتبارك الله الاحسن الخالقين!
ميگفت و ميخنديد و من با حرص نفساي صدا دار ميكشيدم كه يهو خيره شد بهم و صداي خنده هاش قطع شد:
_آروم باش الان ميميري مراسم عقد و عروسي منم يه سال ميندازي عقب!
اصلا برام مهم نبود كه مژه مصنوعي بخواد بيفته يا آرايش چشمم خراب شه كه چشمام و محكم رو هم فشار دادم و بريده بريده گفتم:
_صدات و نشنوم تا وقتي برسيم!
با صداي آرومي جواب داد:
_باشه فقط زيباييات داره خراب ميشه ها!
چشمام و باز كردم و زل زدم به مسير روبه رو:
_تو حواست به رانندگيت باشه!
خنديد و حرفي نزد تا وقتي كه رسيديم.
ماشين و برد تو حياط و بعد از خاموش كردنش پياده شد. خودم و مرتب كردم و منتظر نشستم تا در سمت من و باز كنه و پياده شم كه در كمال تعجب ديدم وايساده جلو ماشين و داره نگاهم ميكنه!
همينطوري فيس تو فيس همديگه رو نگاه ميكرديم بي اينكه آقا تشريف بياره و در رو باز كنه!
فقط خدا ميدونست كه چقدر دلم ميخواست خفش كنم و حالا با ديدن اشاره هاي عماد كه بهم ميفهموند چرا پياده نميشم؟و هنوز تو ماشينم،
حس كردم حتي خفه كردنش هم دلم و خنك نميكنه!
پررو پررو جلو ماشين وايساده بود و با اخم و تخم اشاره ميكرد كه پياده شم!
از خدا طلب صبر كردم و در ماشين و باز كردم و با نهايت قاطي بودن خواستم از ماشين پياده شم كه پاشنه كفشم تو سنگاي كف حياط گير كرد و من بيچاره معلق بين زمين و هوا داشتم ميخوردم زمين....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_364
_هی داری بهم توهین میکنی یهو با همین سرت و میبرم و میزارم رو سینت ماهگردمون و عاشقانه و تاریخی میکنما!
خنده هاش کمی پر سر و صداتر شد:
_حواست باشه دستت و نبری، نمیخواد سر من و بزاری رو سینم !
باورم نمیشد، به محض گفتن این حرف با احساس سوزش انگشتم تیکه شکسته ظرف از دستم افتاد و خیره به انگشتم که بریده بود و داشت خون میومد گفتم:
_دستم...
دستم و بریدم و با ترس و درد بلند شدم و حیرون دنبال دستمال کاغذی گشتم که محسن با جعبه دستمال کاغذی به سمتم اومد:
_بگیر بشین ببینم چیشده
رو مبل که نشستم با اخم غلیظی نگاهم کرد:
_تو چرا انقدر سر به هوایی؟ اون گلدون و این ظرف بس نبود دستتم بریدی!
فقط یه کمی پوست انگشتم پاره شده بود که لوس شدم و همینطور که چشم دوخته بودم بهش و مشغول تماشای مداواش روی انگشتم بودم گفتم:
_اگه من یه ذره انگشتم و بریدم و بهم میگی سربه هوا پس چه اسمی روی تو بزارم که تو اون دیدار اول دستت کلا به فنا رفت؟
این بار که چشمهاش به سمتم چرخید خبری از اخم نبود،
حتی ساختگی!
نفسی کشید و گفت:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_364
_چیکار میکنی؟
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_کفشات کثیف شدن
دستمال و تو دستم گرفتم و تا خواستم پاکشون کنم روی زانو و روبه روم نشست:
_لازم نیست،
الان که دیگه رئیست نیستم!
دستمال و روی کفشهاش کشیدم:
_مهمونم که هستی!
و چشم ازش گرفتم و به کفش ها دوختم که برای دومین بار چونم اسیر دست معین شد!
سرم و بالا آورد و با اینکه کم پیش میومد لبخند بزنه اما بازهم امشب لبخند تحویلم داد:
_پس فقط منشی خوبی نیستی،
مهمون نوازیت هم خوبه!
چشمام گرد شد و چیزی نگفتم و معین در حالی که اجزای صورتم و از نظر میگذروند ادامه داد:
_توهرچیزی که من میخوام و داری!
چشمام گرد تر شد و گیج نگاهش کردم که انگشت شستش کمی بالا اومد و لبهام و لمس کرد:
_مثلا این لبهای نرم و خوش فرم دقیقا همون چیزیه که میخوام!
نه تنها از این حرفش جا خوردم که خجالت هم کشیدم،
تا به حال اینطوری ازم تعریف نکرده بود و حالا با شنیدن این جمله اش حتی مضطرب هم شده بودم و اونکه اصلا حالش شبیه به حال من نبود بهم نزدیک شد،
انقدر نزدیک که بازهم برخورد نفس هاش روی پوست صورتم وبه خوبی حس میکردم و این بار همه چیز به همین فاصله کم ختم نشد که سرش و جلوتر آورد و همزمان با کنار کشیدن انگشتش،
خیلی زود بوسه ای روی لب هام کاشت ،
فاصله بین صورت هامون و پر کرد و من حالا حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود!