eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_376 ناهار و كه خورديم يه سر رفتيم تا خونه و بعد از جمع كردن وسايلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 شومینه رو که روشن کرد لباسام و عوض کردم و چرخی تو خونه نسبتا جمع و جوری که دوبلکس نبود و سه تا اتاق خواب و آشپزخونش،همه تو یه طبقه بودن زدم و بعد برگشتم کنار عماد و رو نزدیک ترین مبل به شومینه نشستم. هوای خونه دقیقا همونی بود که میخواستم، گرم و خواب آور! خودم و رو مبل به طور کامل ولو کردم و چشمام و بستم که تو همین لحظه صدای عماد و شنیدم: _داری میخوابی؟ بدون باز کردن چشمام جواب دادم: _خستم حتی شامم نمیخوام منتظر جوابش بودم که یهو سنگینیش و رو پاهام حس کردم و مثل جن زده ها نشستم: _پاشو پام شکست! بی عار و بیخیال نشسته بود رو پاهام، به قدری هم سنگین بود که نمیتونستم پاهام و تکون بدم تا بلند بشه و کتک کاری های با دستم هم بی تاثیر بود: _عماد! بالاخره آقا زبون باز کرد: _د نکن!خب خستم! با کلافگی نفسم و فوت کردم تو صورتش: _این همه جا،برو یه جا دیگه خستگیت و در کن! نوچی گفت و ادامه داد: _اینجا گرمه،نرمه! خسته تر از اونی بودم که بخوام بیشتر از این باهاش کل کل کنم، خمیازه کشون جواب دادم: _خب پاشو من برم اونور شونه ای بالا انداخت و بدون اینکه بلند شه گفت: _خب وقتی تو بری که دیگه اونقدری نرم و گرم نیست! چپ چپ نگاهش کردم: _منظورت چیه؟ تو کسری از ثانیه رنگ نگاهش عوض شد و در حالی که تغییر جهت میداد دوتا دستش و گذاشت دو طرف سرم و مثل دوتا خط موازی شدیم! بوسه ای روی گونم زد که یه دستم و رو سینش گذاشتم و گفتم: _عماد،خوابم میاد! بوسه دوم و به نحو استادانه و طوری که احساسم و قلقلک بده به لاله گوشم زد: _ دو سه ساعت دیر تر بخواب... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 شونه ای بالا انداختم: _دلم واسه رژم تنگ شده بود خنده هاش بالا گرفت: _پس بخاطر من نیست، خیلی خب من میخوابم! و حوله رو روی در آویز کرد و راه افتاد سمت تخت که با حرص صداش زدم: _بخوابی؟ پس من واسه کی به خودم رسیدم؟ خنده هاش ادامه پیدا کرد: _میگن دروغگو کم حافظه میشه! نشست روی لبه تخت و ادامه داد: _بیا بشین و هرچه میخواهد دل تنگت بگو کنارش نشستم قبل از اینکه چیزی بگم گفت: _امشب خوشگل تر از هرشب شدی! ابروهام به نرمی بالا رفت: _پس هرشب خوشگلم! موهام و پیچید دور انگشتش: _هر روز و هرشب! وقتی اینطوری حرف میزد دیگه تو دنیا چیزی کم نداشتم... خودم و بیشتر بهش نزدیک کردم؛ میخواستم راحت تر ب بازی با موهام برسه و با صدای آرومی گفتم: _میخواستم بهت بگم که... مردمک چشمهاش که به سمتم چرخید با تاخیر ادامه دادم: _بگم که امشب با بابا و زهرا شام خوردیم، باهم! دستش رو موهام شل شد و بی پلک زدنی نگاهم کرد: _بابات ازم تشکر کرد بخاطر بودنم و زهراهم همینطور هنوز مات مونده بود، حرفم و ادامه دادم: _قبل ترش و بگم، وقتی صبح واسش صبحونه بردم دستم و پس نزد، میدونی بهم چی گفت؟ لب زد: _چی؟ لبهام و با زبون تر کردم: _گفت دلم میخواد بچه محسن و ببینم،بچه تو و محسن بی هیچ حرفی فقط داشت لبخند ژکوند تحویلم میداد که خودم و واسش لوس کردم و کش و قوسی به کمرم دادم: _خلاصه ما تو نبودنت آشتی کردیم جناب،الان بیشتر از تو واسه آدمهای این خونه عزیز نباشم کمترهم نیستم! لبخندش به قهقهه تبدیل شد: _باورم نمیشه... یعنی همه چی تموم شد؟ تو... منتظر بودم تا حرفش و ادامه بده اما ادامه حرفش تبدیل به یه بوسه شد، بوسه ای از پیشونیم که موقتا خنده هاش و قطع کرد و چند رثانیه بعد از سر گرفته شد: _تو فوق العاده ای الی... فوق العاده! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نفسی کشیدم: _میگم که میخواید دوباره بیاید... و خیلی طول نکشید که تماسمون قطع شد... معین دوباره میخواست بیاد، این بار با پدربزرگش که تا حالا ندیده بودمش و اصلا نمیدونستم در قید حیاته! از روی تخت بلند شدم، مامان تو هال بود و مشغول تماشای تلویزیون که خودم و بهش رسوندم و با صدای آرومی گفتم: _معین... یعنی آقای شریف دوباره میخواد بیاد خواستگاری؛ همین امشب! سر مامان به سمتم چرخید: _لازم نکرده، رو دستم که نموندی دوباره بخوام اون چرت و پرتهارو از مادرش بشنوم! روبه روش ایستادم: _نمیخواد با پدر و مادرش بیاد، اونا بااین ازدواج مخالفن، صد سالم بگذره بازم مخالفن، میخواد با پدربزرگش بیاد! مامان ابرو بالا انداخت: _بی رضایت پدر و مادرش و با پدربزرگش؟ سر کج کردم: _مامان یه جوری حرف میزنی انگار اون یه پسر بیست سالست و بدون اجازه مامانش آبم نمیتونه بخوره، خوبه چند سال رئیست بوده و خیلی خوب میشناسیش اون بدون رضایت خانوادش هم میتونه من و خوشبخت کنه! مامان سری به اطراف تکون داد: _حرف من این نیست، اون با این کارش داره بین تو و خانوادش، تورو انتخاب میکنه و این درحالیه که اون پدر و مادر فقط همین یه پسر و دارن! شونه بالا انداختم: