eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_385 با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 2ماه گذشت. شب و روزای زمستون به پایان رسیدن و حالا یک روز مونده به عید و البته مراسم عقد شیما و ریاحی! هفته قبل بعد از چند روز تهران بودن برگشته بودیم اینجا و حالا دوباره فردا راهی بودیم هم واسه دیدن خانواده ها تو سال جدید و هم واسه رسیدن به مراسم عقد. ساعت 11بود که تلویزیون و خاموش کردم و لیوان چای به دست رفتم تو اتاق و خطاب به عمادی که رو تخت نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود گفتم: _بخوابیم صبح باید راه بیفتیما لپ تاپ و بست و سرش و کج کرد: _یلدا من گشنمه! نفس عمیقی کشیدم و نرسیده به تخت دور زدم به سمت بیرون: _پاشو بیا اون ماکارونی رو برات گرم کنم بخوری به ثانیه نکشید که کنارم ظاهر شد و بعد هم رفتیم تو آشپزخونه. لیوان چای رو روی میز گذاشتم و ماکارونی رو از تو یخچال بیرون آوردم: _چقدر تو میخوری عماد! با خنده جواب داد: _از وقتی تو رو گرفتم به این حال دچار شدم و قبل از اینکه جوابی بدم ادامه داد: _حالا جامون عوض شده تو کمتر میخوری! و خنده هاش ادامه پیدا کرد! قابلمه رو شعله روشن شده اجاق گاز گذاشتم و همزمان با برداشتن در قابلمه خواستم جواب عماد و بدم اما همینکه بوی ماکارونی بهم خورد بی اختیار حالت تهوع عجیبی گرفتم و فقط تونستم دستم و بگیرم جلو دهنم و بدو بدو راهی دستشویی بشم! تو روشویی نفس نفس میزدم که عماد در و باز کرد و پریشون حال پرسید: _چت شده تو خوبی؟ سرم و به نشونه آره تکون دادم: _فکر کنم سرما خوردم یه مشت آب پاشیدم تو صورتم و اومدم بیرون که دستش و گذاشت رو پیشونیم: _یه کمی هم داغی انگار،برو آماده شو بریم بیمارستان با حوله صورتم و خشک کردم: _نه خوبم فقط یه لحظه حالم بد شد نگران تر از قبل پرسید: _مطمئنی؟ نمیدونم چرا اما ته دلم کلی ذوق کردم واسه اینطور دیدنش، واسه اینکه دوستداشتن و به زبون نیاورده بود اما من تو نگاهش و تو حرف زدنش میخوندم و میدیدم یه عالمه عشق و دوست داشتن رو! با لبخند سرم و کج کردم و زل زدم بهش: _بله قربان! چند باری دماغش و بالا کشید و یهو دویید تو آشپزخونه: _سوخت!ماکارونی از گرم شدن گذشت و سوخت... راست هم میگفت بوی سوختن ماکارونی فضای خونه رو پر کرده بود! بی عار و بیخیال رفتم تو آشپزخونه: _تا تخم مرغ هست ناراحتی نداره که! پوفی کشید و قابلمه ماکارونی سوخته رو کنار گذاشت: _اینو نگی چی بگی خانم دست و پا چلفتی! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 لب زدم: _یعنی شما... شما... حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت: _ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم، من دیگه باید برم خدانگهدار حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم، منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم! سوگند هین بلندی کشید: _چه کرده این سخایی! خنده ام گرفت: _یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟ نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت: _خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن! بین خنده هام گفتم: _تو روحت، چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟ ادای خنده هام و درآورد: _کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد: _بیا تا وقت اداری تموم نشده دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم: _حالا از ارسلان چه خبر؟ ازش شوهر درمیاد یا نه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_385 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که ن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفش و رد کردم: _گفتم که چیزیم نیست، به جای دکتر بریم دنبال باقی کارها، هزار تا کار عقب افتاده داریم. لب زد: _مطمئنی؟ سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم: _خوبم نفس عمیقی کشید: _ولی قید اون کفشارو بزن، نمیخوام وسط مراسم همچین اتفاقی بیفته و واسه سومین بار شاهد پخش شدنت رو زمین باشم! دیگه وقتش رسیده بود که همون جانای اصلی بشم، همون شر و شور همیشگی که صدام از آروم بودن دراومد: _مگه قراره همیشه بخورم زمین؟ همین دوباری هم که افتادم مقصرش تو بودی، یه بار تو شرکت که دستور داده بودی برات آب بیارم و امروز که امر فرمودین بچرخم! لبخند کجی گوشه لبهاش نشست: _از کجا معلوم؟ شاید وسط عقد هم یه دستور جدید دادم و دوباره پخش شدی رو زمین! گفت و خندید و من بی اینکه حتی لبخند بزنم نگاهش کردم: _تموم شد اون دورانی که برام جناب شریف بودی، الان فقط معینی، یه معین معمولی که نمیتونه بهم دستور بده! ابرو بالا انداخت: