°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_385 با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_386
2ماه گذشت.
شب و روزای زمستون به پایان رسیدن و حالا یک روز مونده به عید و البته مراسم عقد شیما و ریاحی!
هفته قبل بعد از چند روز تهران بودن برگشته بودیم اینجا و حالا دوباره فردا راهی بودیم هم واسه دیدن خانواده ها تو سال جدید و هم واسه رسیدن به مراسم عقد.
ساعت 11بود که تلویزیون و خاموش کردم و لیوان چای به دست رفتم تو اتاق و خطاب به عمادی که رو تخت نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود گفتم:
_بخوابیم صبح باید راه بیفتیما
لپ تاپ و بست و سرش و کج کرد:
_یلدا من گشنمه!
نفس عمیقی کشیدم و نرسیده به تخت دور زدم به سمت بیرون:
_پاشو بیا اون ماکارونی رو برات گرم کنم بخوری
به ثانیه نکشید که کنارم ظاهر شد و بعد هم رفتیم تو آشپزخونه.
لیوان چای رو روی میز گذاشتم و ماکارونی رو از تو یخچال بیرون آوردم:
_چقدر تو میخوری عماد!
با خنده جواب داد:
_از وقتی تو رو گرفتم به این حال دچار شدم
و قبل از اینکه جوابی بدم ادامه داد:
_حالا جامون عوض شده تو کمتر میخوری!
و خنده هاش ادامه پیدا کرد!
قابلمه رو شعله روشن شده اجاق گاز گذاشتم و همزمان با برداشتن در قابلمه خواستم جواب عماد و بدم اما همینکه بوی ماکارونی بهم خورد بی اختیار حالت تهوع عجیبی گرفتم و فقط تونستم دستم و بگیرم جلو دهنم و بدو بدو راهی دستشویی بشم!
تو روشویی نفس نفس میزدم که عماد در و باز کرد و پریشون حال پرسید:
_چت شده تو خوبی؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم:
_فکر کنم سرما خوردم
یه مشت آب پاشیدم تو صورتم و اومدم بیرون که دستش و گذاشت رو پیشونیم:
_یه کمی هم داغی انگار،برو آماده شو بریم بیمارستان
با حوله صورتم و خشک کردم:
_نه خوبم فقط یه لحظه حالم بد شد
نگران تر از قبل پرسید:
_مطمئنی؟
نمیدونم چرا اما ته دلم کلی ذوق کردم واسه اینطور دیدنش،
واسه اینکه دوستداشتن و به زبون نیاورده بود اما من تو نگاهش و تو حرف زدنش میخوندم و میدیدم یه عالمه عشق و دوست داشتن رو!
با لبخند سرم و کج کردم و زل زدم بهش:
_بله قربان!
چند باری دماغش و بالا کشید و یهو دویید تو آشپزخونه:
_سوخت!ماکارونی از گرم شدن گذشت و سوخت...
راست هم میگفت بوی سوختن ماکارونی فضای خونه رو پر کرده بود!
بی عار و بیخیال رفتم تو آشپزخونه:
_تا تخم مرغ هست ناراحتی نداره که!
پوفی کشید و قابلمه ماکارونی سوخته رو کنار گذاشت:
_اینو نگی چی بگی خانم دست و پا چلفتی!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_386
لب زدم:
_یعنی شما...
شما...
حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت:
_ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم،
من دیگه باید برم
خدانگهدار
حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم،
منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم!
سوگند هین بلندی کشید:
_چه کرده این سخایی!
خنده ام گرفت:
_یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟
نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت:
_خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه
خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن!
بین خنده هام گفتم:
_تو روحت،
چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟
ادای خنده هام و درآورد:
_کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند
و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد:
_بیا تا وقت اداری تموم نشده
دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم:
_حالا از ارسلان چه خبر؟
ازش شوهر درمیاد یا نه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_385 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_386
حرفش و رد کردم:
_گفتم که چیزیم نیست،
به جای دکتر بریم دنبال باقی کارها،
هزار تا کار عقب افتاده داریم.
لب زد:
_مطمئنی؟
سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم:
_خوبم
نفس عمیقی کشید:
_ولی قید اون کفشارو بزن،
نمیخوام وسط مراسم همچین اتفاقی بیفته و واسه سومین بار شاهد پخش شدنت رو زمین باشم!
دیگه وقتش رسیده بود که همون جانای اصلی بشم،
همون شر و شور همیشگی که صدام از آروم بودن دراومد:
_مگه قراره همیشه بخورم زمین؟
همین دوباری هم که افتادم مقصرش تو بودی،
یه بار تو شرکت که دستور داده بودی برات آب بیارم و امروز که امر فرمودین بچرخم!
لبخند کجی گوشه لبهاش نشست:
_از کجا معلوم؟
شاید وسط عقد هم یه دستور جدید دادم و دوباره پخش شدی رو زمین!
گفت و خندید و من بی اینکه حتی لبخند بزنم نگاهش کردم:
_تموم شد اون دورانی که برام جناب شریف بودی،
الان فقط معینی،
یه معین معمولی که نمیتونه بهم دستور بده!
ابرو بالا انداخت: