°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_392 در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_393
حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_میخوای اینجا بخوابی؟
به پهلو خوابیدم و گفتم:
_نه باید برم خونه،میخوام یه چرت بزنم
این و گفتم و چشمام و بستم اما با احساس دستش که دورم حلقه شده بود این چشم بستن،به چند ثانیه هم نکشید و سریع بیدار شدم:
_چیکار میکنی؟!
کنارم دراز کشید:
_هیچی میخوام بغل خودم بخوابی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_که تو بغلت بخوابم!
زیر لب 'اوهوم'ی گفت
تک خنده ای تحویلش دادم.
شالم و از رو سرم انداخت و همینطور که با دستش موهام و پشت گوشم میفرستاد
دستاش و دوطرف بدنم گذاشت.
_عماد اذیتم نکن!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست و سرش و آورد پایین و تو گوشم
و بوسه اول و به گوشم زد....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_393
هنوز نمیدونستم مقصد کجاست که محسن پرسید:
_خب کجا بریم؟
شونه ای بال انداختم:
_هرجا میخواهد دل تنگت برو
خندید:
_ربطی که نداشت ولی میخوام تو بگی،
البته هر برنامه ای که داری واسه قبل از ساعت 7 باشه!
با تعجب نگاهش کردم:
_ساعت 7 چه خبره؟
فقط لبخند زد و من ادامه دادم:
_دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که سرت خورده به یه جایی
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_لطف داری خانم
خندیدم:
_ساعت 5 و نیمه تا 7 میتونیم بریم....
غرق فکر شدم،
خیلی جاها بود که با محسن نرفته بودم،
خیلی جاها بود که دلم میخواست بریم.
سینما...
شهربازی...
و حتی دور دور تو همه شهر!
دلم حتی قدم زدن باهاش تو شلوغی بازار رو هم میخواست و خرید از دستفروشها که یکبار باهم تجربش کرده
بودیم!
سکوتم که طولانی شد محسن گفت:
! _ساعت شد 7
به خودم اومدم و گفتم:
_من خیلی جاها دوست دارم که بریم ولی این زمان کم براش کافی نیست
ابرویی بال انداخت:
_چه شاعرانه!
سرم و به شیشه پنجره تکیه دادم:
_خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم...
خیلی کارهاهم هست که نکردیم
با خنده گفت:
_مگه کار دیگه ای هم مونده؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_نه کاری که تو فکر میکنی!
خنده هاش عمیق تر شد:
_یه شاعر که فکرمم میخونه
پوفی کشیدم:
_برو تو یه خیابون شلوغ ماشین و پارک کن میخوام باهم قدم بزنیم
خنده هاش فروکش کرد:
_ترجیحا خیابونی که پر از بوتیکهای لبا سهزنونه باشه ،ها؟
لبهام و با زبون تر کردم:
_یکی از ویژگی های خیابون های شلوغ همینه که دارای بوتیک های لباس زنونه باشن وگرنه که شلوغ نمیشن
با حالت با مزه ای زل زد به ساعت:
_هرجور فکر میکنم نمیرسیم،
همش یه ساعت مونده!
چشم ریز کردم:
_یک ساعت و 20 دقیقه
نفس عمیقی کشید:
_لعنت به دهنی که بی موقع باز شه!
ریزی چشم هام هنوز باقی بود:
_خسیس نبودی آقا محسن!
سر چرخوند به سمتم:
_خسیس نیستم الی خانم!
شمرده شمرده گفتم:
_پس بریم و یه خرید اساسی بکنیم
و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم:
_از اونها که یه جنتلمن واقعی به خانمش میگه هرچه میخواد دل تنگت بخر!
این بار فقط محسن نبود که میخندید،
همراهیش کردم.
تو خنده طولانی ای که به سبب تغییر دوباره این مصراع بود
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_392 تو مسیر بودیم، با موزیک ملایمی که درحال پخش بو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_393
اونشب تو دبی که بالاخره اعتراف کرد،
و تو خاطرم نگهداشتم و موقتا باقی چیزهارو فراموش کردم و با صدای آرومی گفتم:
_دوستدارم!
دستش و پشت گوشش گذاشت:
_صدات نمیاد،
بلند تر بگو!
صدم و کمی بالا بردم:
_گفتم دوستدارم!
بلندی صداش دوبرابر من بود:
_نمیشنوم،
بلندتر!
میدونستم میشنوه و از قصد این بازی وراه انداخته اما دل به دلش دادم و تقریبا داد زدم:
_دوستدارم،
دوستدارم!
لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نشست و عین دیوونه ها با صدای خیلی بلندی گفت:
_یه چیزایی شنیدم،
حالا اگه مثل من بخوای دوست داشتن من و به یه چیزی تشبیه کنی به چی تشبیه میکنی؟
صدای داد و فریاد احمقانمون برای هرکسی غیر از خودمون آزاردهنده بود و خوب بود که این خل و چل بازی هارو تو ماشین داشتیم از خودمون نشون میدادیم و حالا منی که ادبیات و به زور پاس میکردم باید برای آقا دوست داشتن و به چیزی شبیه میکردم
و یه جمله عاشقانه تحویلش میدادم و هرچی تو ذهنم پرسه میزدم هیچی پیدا نمیکردم که یه جمله عاشقانه بگم و ذوق زده اش کنم و عین بز زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم و داشتم به مغزم فشار میاوردم تا یه جمله خفن بگم و نمیدونم چرا این فشارهای بی امان هیچ تاثیری نداشت،
بازهم نخود مغزیم گل کرده بود و حالا با شنیدن صدای بلند معین نه تنها از فکر درومدم بلکه شوکه شده، تنم هم لرزید:
_چیشد پس؟
میخواستم جفت پا برم تو دهنش و بهش بفهمونم بااین داد یهوییش تا مرز سکته پیش رفتم اما خودم و نگهداشتم ،
به سختی خودم و کنترل کردم و فقط نفس عمیق کشیدم و اونکه انگار قصد بیخیال شدن نداشت و میخواست همسر آینده اش و تو درس ادبیات محک بزنه نگاه منتظرش و یکی دو ثانیه ای ای بهم دوخت:
_من و مثل چی دوست داری؟
بگو دیگه!
میخواستم بگم هرچی دوست داشتن بود بااین داد و بیدادش به باد داد اما نگفتم،سری به مغزم زدم،
همچنان خالی بود و معین عین یه پسر بچه جواب میخواست و اصلاهم صبر نداشت:
_بگو مثل چی؟