eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_396 صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم. انگار آوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین. از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم. سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید: _اینو کی زاییدی؟! با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن! در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد: _حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی! رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش: _آی مارمولک به چی میخندی؟ آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون: _باز داری اذیتشون میکنی ننه؟ و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت: _این دختره آوا و رامینه! و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا: _تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی! و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه. با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم: _پات چطوره؟ آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد: _فکر کنم از کله رامین بهتر باشه! و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد: _هوی تو پاشو بیا اینجا اطرافم و نگاه کردم و گفتم: _من؟ با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد: _آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته! گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش: _بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی! با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد: _کجا موندی؟عروسم انقد تنبل! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 در اتاق و بستم، اول اون مانتوی طوسی رو پوشیدم باورم نمیشد حتی از رنگ سخابیش هم قشنگ تر بود، انقدر بهم میومد که لبخند ی رو لبهام نمایان شد. خرید این مانتو علاوه بر قشنگ بودنش برام ارزش بزرگتری داشت و اون هم این تفاهمی بود که با محسن پیدا کرده بودیم، اینکه خیلی از جاها نیم من باشیم تا به ما بودنمون لطمه ای نخوره، مثل همین حال که محسن فهمیده بود من چقدر از این مانتو خوشم اومده و با اینکه از مانتوی جلو باز خوشش نمیومد با خودش خوب فکر کرده بود، مدل مانتو رو به من سپرده بود و رنگش و خودش انتخاب کرده بود. به همین سادگی ما داشتیم به عقاید هم احترام میزاشتیم. مانتوی مشکی رو که تنم کردم خنده ام گرفت، یه مانتوی راسته بلند که هیکلم توش گم بود، یه چیزی شبیه به مانتوی دانشجویی این بار که در و باز کردم چشم های محسن حسابی درخشید، این همون چیزی بود که میخواست: _به به، چه مانتوی قشنگی با این راحت میتونی همه جا بری با خنده گفتم: _آره مخصوصا عروسی و مهمونی شوقش کور شد: _حال شما لباس های خودت و بپوش بعد راجع به مکانش صحبت میکنم آروم خندیدم: _پس تا اینارو حساب کنی منم میام چشمی گفت: _همین دوتا کافیه؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟ پشت دستم و رو پیشونیش گذاشتم: _تبم که نداری، ولی چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکنی؟! نگاه معنا داری بهم انداخت: _پررویی دیگه دست خودت نیست گفت و واسه حساب کردن پول این دوتا مانتو به سمت صندوق رفت. از پاساژ که بیرون زدیم دیگه فرصتی نمونده بود و داشتیم به ساعت 7 نزدیک میشدیم، ساعتی که نمیدونم قرار بود راسش چه اتفاقی بیفته اما محسن به اینکه به موقع بهش برسیم بدجوری تاکید داشت. تو مسیر روبه محسن نشستم و گفتم: _نمیخوای بگی میریم کجا؟ نیم نگاهی بهم انداخت: _میتونی حدس بزنی! قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم، هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم که گفتم: _باید حسابی بهش بیاندیشم با خنده گفت: _تا تو بخوای فکر کنی رسیدیم نگاهی به مسیر پی رو انداختم، رفته رفته به برج میلاد نزدیک تر میدیم با خودم حدس زدم شاید میخواد امشب تو رستوران برج میلاد شام بخوریم اما با عقل جور در نمیومد هنوز ساعت 7 هم نشده بود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_396 لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و همزمان زنگ آیف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _سلام کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم، گونی برنج و‌ از روی زمین برداشتم، بابا جلوتر از من راه افتاد: _داییت اینا اومدن؟ جواب بابا رو دادم: _آره دیشب اومدن اما وقتی سنگینی نگاه رضا رو روی خودم حس کردم سرچرخوندم سمتش، هیچ ترسی ازش نداشتم و با نفرت نگاهش میکردم که در عین تعجبم پوزخندی زد: _تبریک میگم! برام عجیب بود که داشت تبریک میگفت، مسبب خیلی از اتفاقات ناگوار زندگیم داشت بهم تبریک میگفت و من این بار هم جوابش و ندادم و بی توجه بهش دنبال بابا رفتم و سوار آسانسور شدم... هنوز کارم تو سالن تموم نشده بود، شینیون موهام به سبک اروپایی درحال انجام بود و اینطور که پیدا بود کمه کم یک ساعت دیگه ای باید اینجا میموندم. معین تا سالن رسونده بودم و قرار بود خودش هم بیاد دنبالم و من لحظه شماری میکردم واسه هرچی زودتر تموم شدن کار شینیون موهام، دلم میخواست زودتر بریم و عکس های یادگاریمون و بگیریم و بعد هم تو مراسم عقدمون حسابی خوش بگذرونیم! از میکاپ صورتم راضی بودم، یه میکاپ ملایم با رژ کالباسی رنگ و حالا موهای ساده ام، همه چیز همونجوری بود که میخواستم که دوست داشتم و بالاخره بعد از حدود چهل دقیقه کار موهام تموم شد. از روی صندلی که بلند شدم، تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم، همون پیراهن و همون کفش و پوشیده بودم و البته حواسم بود که پخش نشم رو زمین و آبرو ریزی راه بندازم و تو خونه هم کلی تمرین کرده بودم!