eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_397 هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ناچارا رفتم توی آشپزخونه،انگار راه نجاتی نبود و من اسیر این پیرزن پر ماجرا شده بودم! بوی غذا درست مثل چند روز گذشته حال و هوام و دگرگون میکرد اما راهی نبود واسه خلاصی! تو آشپزخونه وایساده بودم و غرق در فکر و خیال بودم که ننه سروناز دستم و گرفت و من و کشید سمت اجاق گاز! در قابلمه رو که باز کرد یه قدم رفتم عقب که دوباره من و کشوند جلو و یه قاشق از خورشت قیمه روی اجاق گرفت جلوی دهنم: _بخور ببینم خوبه یا نه! لبخند همراه با تعجبی زدم: _معلومه که خوبه از رنگش پیداست! لبخند تحقیر کننده ای زد: _خوبه خوبه،خود شیرین!مادر شوهرت که اینجا نیست نمیخواد زبون بریزی خنده ام گرفت و حرفی نزدم که دوباره قاشق و نزدیک لبام آورد و تا من دهان باز کردک برای خوردم قاشق و کشید و خودش اون یه قاشق قیمه رو خورد: _نمک نداره! با دهن باز کاراش و تماشا میکردم که همون قاشق دهنی رو گذاشت تو دهنم: _دیدی بی نمکه؟! انقدر حالم بد شده بود که نه می تونستم این نصفه قاشق دهنی رو قورت بدم و نه می تونستم تف کنم و فقط عین یه مجسمه مات مونده بودم که گیتی خانم،مامان رامین در قالب فرشته نجات من وارد آشپزخونه شد: _دوباره که داری به غذا سر میزنی ننه! ننه سروناز قاشق و انداخت تو سینک ظرفشویی و جواب داد: _غذات بی نمکه! گیتی خانم نفس عمیقی کشید: _همین دوساعت پیش دو قاشق نمک ریختی تو غذا! بحثشون همچنان ادامه داشت که فرصت و غنیمت شمردم و از آشپزخونه به دستشویی فرار کردم و دهنم و شستم و بعد از چند دقیقه از دستشویی اومدم بیرون. رادمهر که واسه خرید نون رفته بود بیرون،برگشته بود و با سانیا و مهیار مشغول بود و آوا و رامین هم میگفتن و میخندیدن و احتمالا گیتی خانم و ننه هم همچنان درگیر بودن که خبری ازشون نبود! نشستم سرجام و وقتی دیدم هر کی به یه نحوی مشغوله خودم و با گوشی سرگرم کردم که صدای گیتی خانم آغاز ماجرای تازه ای شد: _آوا مامان،میای کمک میز ناهار و بچینیم؟!... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 گیج بودم، حسابی گیج شده بودم، با رسیدن به برج میلاد ماشین و پارک کرد؛ انگار حدسیاتم خیلی هم غلط نبود . صدای محسن ریشه افکار و از دستم گرفت: _بدو بدو که داره دیر میشه قبل از من از ماشین پیاده شد، با عجله که پیاده شدم و به سمتش رفتم: _هنوز هم نمیخوای بگی کجا میریم همزمان با راه افتادن به سمت در ورودی برج جواب داد: _اگه یه کم باهوش باشی میفهمی! و نگاهی به اطراف انداخت، کنجکاوانه چشمی به اون حوالی چرخوندم اما هنوز هم متوجه نشده بودم چی تو سر محسن میگذره که گفت: _یه کم خنگی ولی بالاخره میفهمی وارد که شدیم مسیرمون به سمت سالنی بود که توش کنسرت برگزار میشد، کم کم داشت یه جرقه هایی تو ذهنم زده میشد، دیدن جمعیتی که تو راهرو منتهی به سالن در حال عبور و مرور بودن و بنرهایی که از رضا صادقی به چشمم میخورد باعث شد تا ناباورانه بایستم و خیره به بنرها لب بزنم: _کن...کنسرت رضا صادقی؟ آروم خندید: _پس بالاخره فهمیدی! انقدر غافلگیرشده بودم که صدام درنمیومد، به سختی گفتم: _محسن تو داری چیکار میکنی.. زل زد تو چشمهام: _امیدوارم این کار خوشحالت کنه! حالم چیزی فراتر از یه خوش بودن ساده بود، داشتم بال درمیاوردم، کنسرت اومدن اون هم با محسن هیچوقت حتی توی تصوراتمم نبود و حال داشتم تو واقعیت میدیدمش! دوتا صندلی تو ردیفهای جلو رزور کرده بود، کنارش که نشستم فقط محسن بود که به چشمم میومد، نه صدایی از این همه هیاهو میشنیدم و نه شلوغی رفت و اومدها توی دیدم بود، آرنجم و رو دسته صندلی گذاشتم و با دست چونم و قاب گرفتم اینطوری بهتر میدیدمش، بیشتر محوش میشدم! نگاهش به اطراف بود که یهو متوجهم شد و خسته از این همه سر و صدا گفت: _چقدر شلوغی و سر و صدا این بحث و ادامه ندادم، حرفهای مهم تری برای گفتن بود، صداش زدم: _محسن نگاهش و تو چشم هام ثابت نگهداشت. منتظز جواب بود. لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _قربونت برم! چشمهاش گرد شد و بعد زد زیر خنده: _مثل اینکه کنسرت خیلی رو بهتر شدن روابط تاثیر داره! نخندیدم، فقط نگاهش کردم و چند ثانیه بعد لب زدم: _خیلی دوستدارم... همزمان چراغهای سالن خاموش شد. دیگه به اون وضوح نمیدیدمش اما باز نگاهم به سمتش بود، خوب نمیدمش اما همینطوری دیدنش جذاب تر از هروقتی بود، صداش به گوشم خورد: _من عاشقتم بین این جمعیت، بین این همه شلوغی حتی صداش رو هم خیلی خوب نشنیدم، اما گفت "عاشقتم" حرف،حرف از "عشق" بود! عشقی که مقدس بود. انقدر مقدس که به ما احترام به عقاید همدیگه رو یاد داد، یاد داد زندگی کوتاه تر از اونیه که بخاطر چندتا اختلاف نظر، اختلاف عقیده،دست بکشیم از هم، یاد داد کوتاهی زندگی یعنی قدر دان همه روزهایی که در گذر هستن باشیم... یاد داد که بی هم بودن فقط فرصت شاد زیستن و ازمون میگیره... یاد داد که ما دوباره متولد نمیشیم، دوباره نمیتونیم عاشقی کنیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_397 _سلام کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با این میکاپ و این موها که هنرمندانه بسته شده بود همه چیز حتی فراتر از خوب، عالی بود و این فقط نظر من نبود که حتی اون چند نفری که اینجا حضور داشتن هم حسابی از همه چیز تعریف و تمجید کردن... از تماشای خودم تو آینه که دل کندم به سمت وسایلم رفتم، گوشیم و برداشتم و شماره معین و گرفتم، دیگه باید میومد دنبالم و میرفتیم که بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید: _جانم؟ یا صدای آرومی گفتم: _سلام، خواستم بگم من آماده ام و میتونی بیای دنبالم و... نزاشت حرفم تموم شه: _یه ماشین بگیر برو خونه ، من یه کمی کارهام بهم ریخته الان نمیتونم بیام! از تعجب چند ثانیه تا چند ثانیه چیزی نگفتم و دوباره صداش و شنیدم: _با توئم جانا؟ میشنوی؟ و ادامه داد: _نمیخواد بری، الان رسولی و میفرستم بیاد دنبالت، من واسه عقد خودم و میرسونم نمیدونستم چیشده که پرسیدم: _قراره عکاسیمون چی میشه؟ چیکار داری که آقای رسولی باید بیاد دنبال من؟ جواب داد: _وقتی اومدم میگم، عکاسی هم یه روز دیگه میریم ، الان واقعا نمیتونم! چاره ای نبود که قبول کردم: _خیلی خب ، من تو سالنم. بلافاصله صداش گوشم و پر کرد: _ رسولی و میفرستم دنبالت چیزی نگفتم و دوباره صداش تو گوشی پیچید: _قول میدم امشب انقدر به جفتمون خوش بگذره که اصلا وقت نکنی بخاطر چهارتا عکس ناراحت باشی! کمی آروم گرفتم: _پس میبینمت، زودتر کارهات و انجام بده... این بار با کمی مکث گفت: _همینکارو میکنم، برام یه عکس بفرست ببینمت، ببینم عروسم چه شکلی شده! ریز ریز خندیدم: _خوشگل تر از همیشه صدای خنده هاش به گوشم رسید: _پس واجب شد همین الان ببینمت، یه عکس برام بفرست! و برای فرستادن این عکس تماسمون قطع شد. یه عکس سلفی از خودم براش فرستادم و طولی نکشید که آقای رسولی اومد...