eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
485 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_422 2ماه از اون شب گذشت و حالا دیگه حسابی سنگین شده بودم. 7ماهگی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دیروز با تموم سختیا، نگاهی به کتاب انداخته بودم و میخواستم امروز از شر یکی دیگه از امتحانا خلاص شم که آماده شدم و و از اتاق رفتم بیرون: _عماد بریم؟! از وقتی تپلیم بی نهایت شده بود هر بار با دیدنم از خنده وا میرفت و این بار هم همین کارو تکرار کرد: _هنوز نرسیده که! _متعجب نگاهش کردم: _چی نرسیده؟ تو چند قدمیم وایساد و ابرویی بالا انداخت: _نیسان آبی دیگه! و قهقهه هاش سوهان روحم شد که با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم: _نیسان واسه چی؟خودت بهم سواری میدی دیگه! نگاهی به سرتا پام انداخت: _تو آینه خودتو دیدی؟ شدی اندازه یه خرس گنده! چپ چگ نگاهش کردم: _ببخشید که حاملم! و از کنارش رد شدم که جواب داد: _من که چشمم آب نمیخوره دیگه اون هیکل قبل برگرده! با این حرفش همزمان با درآوردن کفشام از تو جاکفشی جواب دادم: _خودت کردی که لعنت بر خودت باد! سوییچ و از رو میزعسلی برداشت: _نه که تو مقاومت میکردی و نمیخواستی! کل کل باهاش داشت باعث میشد همون مرور الکی که کرده بودمم از سرم بپره که کنار در وایسادم: _بیا بریم لباس پوشیدم گرممه، نمیتونم تحمل کنم! آروم و اعصاب خورد کن اومد سمتم: _باشه میام ولی تو حیاط که گرمتره! حرفش برام مبهم بود که منتظر نگاهش کردم: _یعنی چی؟ در و باز کرد و جواب داد: _خب هنوز که نیسانه نرسیده، باید تو حیاط منتظر باشی دیگه! و چشمکی بهم زد و پرید بیرون که گفتم: _زنگ بزن نیسان بیاد عمت و ببره مردتیکه! با فاصله ازم تو حیاط وایساده بود: _عمه نداشتمو؟ لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم: _خب باقی فامیلاتون، هرکی که بیشتر از همه دوستش داری! سرش و کج کرد و مظلوم نگاهم کرد: _من هیچ کس و دوست ندارم الا تو! این حرفش داشت موثر واقع میشد و کم کم داشتم خر میشدم که ادامه داد: _البته اینکه تو فامیل کسی به چاقی تو نیست هم بی تاثیر نیستا! و هر هر خندید که نفسم و عمیق بیرون فرستادم: _باشه، برو سوار ماشینت شو برو دانشگاه، منم الان زنگ میزنم آژانس بیاد! بین خنده هاش سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _زنگ نزن، نیسانه دیگه الانا میرسه! کم مونده بود از شدت حرصی که بهم میداد گریه کنم که قیافم گرفته شد و بی هیچ حرفی راه افتادم تو حیاط تا خودم برم دانشگاه و دوباره صدای اعصاب خراب کن عماد و شنیدم: _یلدا وایسا شوخی کردم، بذار کفشام و بپوشم باهم میریم! بی توجه به حرفش رسیدم به دم در و در و باز کردم که به سرعت برق و باد خودش و رسوند بهم و گفت: _قهر نکن، چیز خوردم اصلا! چپ چپ نگاهش کردم: _هرچقدرم بخوری بی فایدست! و زودتر ازش رفتم بیرون که سریع ماشین و از تو پارکینگ درآورد و بوق زنون دنبالم راه افتاد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو فرمون برداشتم،یه پیام از رویا بود "من هنوز حرفی به بابام نزدم، بهتر نیست بی دردسر باهم ازدواج کنیم؟" صفحه گوشی و خاموش کردم و بعد هم انداختمش رو صندلی کناریم،برام اهمیتی نداشت اینکه میخواست به خانوادش چیزی بگه یا نه و برام مهم نبود اگه میخواست اینجوری آبروریزی راه بندازه، من مطمئن بودم حتی اگه اونشب و تو اون مهمونی با رویا بودم بازهم آدمی که میگفت همه چیشو‌ من ازش گرفته ام من نبودم، اصلا ممکن نبود با وجود اون همه سال که خودم شاهد برو بیاهاش بودم،ادعاش کاملا مزخرف بود! نفس عمیقی کشیدم از دیشب تا حالا منتظر بودم،منتظر روشن شدن گوشی جانا اما انتظارم بی فایده بود،اون قصد نداشت گوشیش و روشن کنه و حالا از صبح با فاصله نظاره گر ساختمانی بودم که تو یکی از طبقاتش ساکن بود، منتظر بودم از خونه بیاد بیرون و باهاش حرف بزنم اما تا الان این انتظار هم بی فایده نشون داده بود و حالا با باز شدن در ساختمون،جانارو ندیدم اما خانواده اش و چرا! دایی و مادر بزرگش انگار داشتن میرفتن و جوانه خانم درحال بدرقه مهمونهاش بود که فکری به سرم زد،میتونستم بعد از رفتن مهمونهاشون برم و با جانا حرف بزنم!