°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_426 و با داد شدید بعدیم عماد دیگه جوابی نداد و دو طرفم و گرفت و هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_427
عماد که دید حتی دیگه سر و صدایی هم نمیکنم و بی صدا به بیرون خیره شدم و مثل ابر بهار اشک میریزم، با اینکه حالش بهتر از من نبود اما با این وجود همه کار میکرد تا آرومم کنه:
_ببینمت، نکنه ترسیدی؟
جوابی ندادم که با خنده الکی ادامه داد:
_شایدم فکر میکنی اگه به دنیا بیان دیگه نمیتونی من بیچاره رو مسئول امور خونه داری بکنی؟ هوم؟
این حرفاش حداقل الان فایده ای نداشت!
تلاشش تحسین برانگیز بود اما من به یکباره تهی شده بودم از هر امیدی!
به زنده موندن هم که میخواستم فکر کنم یادم میومد که ما به جز چند دست لباس نوزادی که اونم همینطوری و از سر ذوق خریده بودمشون، هیچی واسه بچه داری آماده نکرده بودیم و چه غم بزرگی بود این پنهان کاری اجباری و این غربت!
ته دلم پرکشید واسه الان بودن مامان، مهر مادریش تنها آرامبخش حال الانم بودن و کیلومتر ها از هم فاصله داشتیم!
هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم و حالا دیگه من علاوه بر تحمل درد از لحاظ روحی هم داغون شده بودم و اشکامم همینطوری سرازیر بودن که بالاخره لب از هم باز کردم:
_نمیخواد من و برسونی بیمارستان، بذار همینجا بمیرم
با سرعت از بین ماشینا رد میشد:
_این چه حرفیه یلدا، الان میرسیم بیمارستان
با فریاد گفتم:
_اگه امروز به دنیا بیان چی؟
سعی داشت آرومم کنه که با ولوم پایین صداش جواب داد:
_بهتر، هم بچه ها به دنیا میان هم تو راحت میشی!سه تاتونم صحیح و سالم!
گریه امونم و بریده بود و هر دقیقه بدبختی تازه تری یادم میفتاد:
_حتی اگه زنده هم برگردم اونوقت نمیگن، من اومده بودم اینجا درس بخونم و قبل از عروسی با دوتا بچه برگشتم؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_426 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من او
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_427
گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،حالا با معین تنها بودم که منتظر نگاهش کردم و اون خودش و بهم نزدیک تر کرد:
_جانا من ازت توقع نداشتم...
توقع نداشتم انقدر راحت همه چی و ول کنی و بری...
توقع نداشتم دشمن شاد کن بشی و یه کاری کنی رویا به جفتمون بخنده!
نگاهش تو چشم هام میچرخید که پوزخند زدم:
_یه چیزی هم بدهکار شدم؟
و با کمی مکث ادامه دادم:
_اونی که دشمن شاد کن شد تو بودی نه من!
اگه از همون اول بهم میگفتی یه تایمی با رویا بودی اگه میگفتی...
نفسی گرفتم و مشتی به سینش کوبیدم:
_اگه میگفتی باهاش رابطه داشتی و با قول ازدواج به این رابطه ها راضیش کردی...
بین حرفم پرید:
_تو این حرفهارو باور کردی؟
بازهم مشت به سینش کوبیدم:
_خودم دیدمت،من اون عکسهارو دیدم!
دستم و رو سینش گرفت و لب زد:
_من هیچوقت به رویا قول ازدواج ندادم،
من تو اون 8 سال که باهم اونور دانشجو بودیم حتی یه بار هم بهش دست نزدم تا اینکه تو اون مهمونی که از بدشانسیم رویاهم دعوت بود ،
تو نوشیدن زیاده روی کردم و بعد فهمیدم بوسیدمش و واسه اولین و آخرین بار بهش دست زدم هرچند هنوز مطمئن نیستم،
من هیچی از اون شب یه یاد ندارم!