eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_433 حرف زدن با عماد ادامه داشت و بدون خستگی ازم پرستاری میکرد و خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه. رو ویلچر نشسته بودم و عماد به سمت جایی که بچه ها بودن هدایتم میکرد: _دکتر گفت حال جفتشونم خوبه، کمبود وزن و هیچ مشکل خاص دیگه ای هم ندارن و یه کم دیگه از زیر این دستگاه ها میان بیرون. بیتاب دیدنشون بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه رسیدیم. نگاهم و دوخته بودم به اتاق دیوار شیشه ای و بچه هایی که توش بودن که عماد کنارم وایساد و با دقت تو اتاق و نگاه کرد و خیره به سمت چپ اتاق و دوتا بچه ای که اونجا بودن گفت: _اونان، ببینشون! و با لبخند به دوتا نوزاد کوچولو زل زد... دلم میخواست بغلشون کنم اما فعلا این اجازه رو نداشتم و باید تنها به نگاه کردنشون رضایت میدادم! خیلی نگذشت تا عماد کارای ترخیصم از بیمارستان و انجام داد و بدون بچه ها رفتیم خونه. با دیدن ماشین ارغوان و رامین جلو در خونه فهمیدم جمع مهمونا حسابی جمعه و صاحب خونه هم حالا داشت بهشون ملحق میشد... وارد خونه که شدیم مامان نسرین اومد سمتم: _خوش اومدی عزیزم و گونم و بوسید و حال احوال پرسی ها شروع شد تا وقتی که رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم،چند روزی نیاز به استراحت داشتم و زایمان یلدایی که مثل پلنگ از اینور به اونور میشد و بدجوری از پا درآورده بود! مامان نسرین پتو رو روم کشید و خطاب به مامان آذر که بالشتم و تنظیم میکرد گفت: _آذر جون، بیا بریم بذاریم استراحت کنه! مامان با حالت خاصی نگاهم کرد و بعد جواب داد: _آره بریم، اینطوری بهش خدمت میکنیم یه وقت فکر میکنه خبریه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نمیشد اما انگار همه چیز داشت ختم به خیر میشد،بالاخره این عقد و ازدواج داشت سر میگرفت و من قرار بود خلاص شم، از همه نگرانی هام راجع به مامان و راجع به این رابطه خلاص شم و با شنیدن صدای عاقد اونهم برای سومین بار بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و دیگه باید جواب میدادم ، نگاهم بین مامان و بابا و معین چرخید، از ته دل آرزو کردم... آرزو کردم همه چیز خوب و خوش رقم بخوره آرزو کردم سرنوشتمون پر شه از روزهای قشنگ و جواب عاقد و دادم: _با اجازه پدر و مادرم بله... صدای دست زدن ها بلند شد، لبخند روی لبهامون عمیق تر شد، معین هم حسابی سرحال بود و حالا نوبت به اون رسیده بود و با بله ای که تحویل عاقد داد ما بهم محرم شدیم،با مهریه ای که روش اصراری نداشتم اما بابا معین کرده بود. یه جلد قرآن و صدتا سکه و شاخه و نبات و باقی چیزهایی که برای مهریه مرسوم بود، شد مهرم و ما باهم ازدواج کردیم... مامان که حسابی خوشحال بود تبریک مفصلی به جفتمون گفت،دست معین و به گرمی فشرد و من و محکم بغل کرد،