°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_465 چشم و ابرویی واسم اومد: -عخ که نمیدونی؟ و بلند شد سرپاو دما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_466
تو عشق بازی کوتاهی نکردم و دستام و روشونه هاش گذاشتم:
-حالا یه زندگی مشترک داریم با هم!
و با لبخندنگاهش کردم،
تک تک اجزای صورتم و با دقت نگاه میکرد تا وقتی رسید به صورتم و نگاهشو خیره نگهداشت!
با خم کردن گردنش و هم نزدیک شدن صورتش به صورتم فکرشو خوندم و قبل از عماد من بوسه رو اغاز کردم!
بوسه عمیقی به گونش زدم و سرمو بردم عقب و با شیطنت خاص خودم نگاهش کردم که صبرش سر امد و من و بیشتر کشوند سمت خودش تا فاصله بینمون نباشه و لب زد:
- امشب میخوام تا صبح بیدار باشیم
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای بچه ها بلند شد بدو برم سمت اتاق و با دیدن بچه ها که دوتایی گریه میکردن عمادو صدا بزنم:
-عماد بیا ،فکر کنم امشب تا خود صبح باید بیدار بمونیم تا اینارو بخوابونیم!
و با خنده رفتم کنار تخت بچه ها......
خیلی طول نکشید که امد تو اتاق ،
اتاقی که پر بود از صدای گریه بچه ها!
مثل ماست وایستاده بود که نگاه گذرایی بهش انداختم:
- دبیا اینجا،بچه ها تلف شدن اینقدر گریه کردن غر زنان امد وتیدا رو گرفت تو بغلش و همینطور که تکونش میداد تا اروم بگیره مثل اینکه طرف صحبتش به ادم بزرگ باشه،بهش میگفت:
- امشبم با همکاری خواهرت،گریه های شبانه رو شروع کردیناره؟امشبم میخواین تا صبح مارو اسیر خودتون کنین اره؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_466
بابا دیگه حتی پلک هم نمیزد،
مامان روبه روم ایستاد:
_ازدواج کردی؟
کِی؟
با کی؟
از روی تخت بلند شدم،
صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم:
_با جانا، کم کم داره میشه یک ماه!
مردمک چشم مامان تو کاسه تکون خورد،
دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما انگار نمیتونست و من که هنوز حرف برای گفتن داشتم ادامه دادم:
_به هیچکس نگفتم چون یکبار عقد بهم خورد،
رویا باعث بهم خوردنش شد و میخواستم اون از این ماجرا باخبر نشه بخاطر همین بی سر و صدا عقد کردیم و ...
مامان بین حرفم پرید،
انگار از شوکی که بهش وارد شده بود کم شده بود:
_دیگه هیچی نگو!
صداش میلرزید...
چند قدمی عقب رفتم،
سکوت بابا و فقط بلند بلند نفس کشیدنش برام عجیب بود،
فکر میکردم با فهمیدن ماجرا داد و فریاد بلند تری راه میندازه اما حالا فقط قفسه سینش بالا و پایین میشد که یهو دستش و روی قلبش گذاشت و درحالی که انگار نفسش به سختی بالا میومد قیافه دردمندی به خودش گرفت!