eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_465 چشم و ابرویی واسم اومد: -عخ که نمیدونی؟ و بلند شد سرپاو دما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تو عشق بازی کوتاهی نکردم و دستام و روشونه هاش گذاشتم: -حالا یه زندگی مشترک داریم با هم! و با لبخندنگاهش کردم، تک تک اجزای صورتم و با دقت نگاه میکرد تا وقتی رسید به صورتم و نگاهشو خیره نگهداشت! با خم کردن گردنش و هم نزدیک شدن صورتش به صورتم فکرشو خوندم و قبل از عماد من بوسه رو اغاز کردم! بوسه عمیقی به گونش زدم و سرمو بردم عقب و با شیطنت خاص خودم نگاهش کردم که صبرش سر امد و من و بیشتر کشوند سمت خودش تا فاصله بینمون نباشه و لب زد: - امشب میخوام تا صبح بیدار باشیم اما هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای بچه ها بلند شد بدو برم سمت اتاق و با دیدن بچه ها که دوتایی گریه میکردن عمادو صدا بزنم: -عماد بیا ،فکر کنم امشب تا خود صبح باید بیدار بمونیم تا اینارو بخوابونیم! و با خنده رفتم کنار تخت بچه ها...... خیلی طول نکشید که امد تو اتاق ، اتاقی که پر بود از صدای گریه بچه ها! مثل ماست وایستاده بود که نگاه گذرایی بهش انداختم: - دبیا اینجا،بچه ها تلف شدن اینقدر گریه کردن غر زنان امد وتیدا رو گرفت تو بغلش و همینطور که تکونش میداد تا اروم بگیره مثل اینکه طرف صحبتش به ادم بزرگ باشه،بهش میگفت: - امشبم با همکاری خواهرت،گریه های شبانه رو شروع کردیناره؟امشبم میخواین تا صبح مارو اسیر خودتون کنین اره؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بابا دیگه حتی پلک هم نمیزد، مامان روبه روم ایستاد: _ازدواج کردی؟ کِی؟ با کی؟ از روی تخت بلند شدم، صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم: _با جانا، کم کم داره میشه یک ماه! مردمک چشم مامان تو کاسه تکون خورد، دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما انگار نمیتونست و من که هنوز حرف برای گفتن داشتم ادامه دادم: _به هیچکس نگفتم چون یکبار عقد بهم خورد، رویا باعث بهم خوردنش شد و میخواستم اون از این ماجرا باخبر نشه بخاطر همین بی سر و صدا عقد کردیم و ... مامان بین حرفم پرید، انگار از شوکی که بهش وارد شده بود کم شده بود: _دیگه هیچی نگو! صداش میلرزید... چند قدمی عقب رفتم، سکوت بابا و فقط بلند بلند نفس کشیدنش برام عجیب بود، فکر میکردم با فهمیدن ماجرا داد و فریاد بلند تری راه میندازه اما حالا فقط قفسه سینش بالا و پایین میشد که یهو دستش و روی قلبش گذاشت و درحالی که انگار نفسش به سختی بالا میومد قیافه دردمندی به خودش گرفت!