eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_476 به کدوم دسته ملحق بشیم رو مبل کناری عروس نشسته بودیم که یکی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دست شما درد نکنه با این وصلتتون،معلوم نیس از کی زن گرفتی! وهمگی خواستن بلند شن و برن که انگار حرف این خانمه بدجوری واسه فامیلای شیما سنگین امد ویکیشون گفت: -چی ؟چی گفتی؟ ورفت سمت اون خانم ودر عین تعجب هولش داد عقب ویهو دعوایی به پا شد که بیا و ببین! باورش سخت بود اما مهمونا افتاده بودن به جووون هم وبا هر چی دم دستشون بود داشتن همدیگرو میزدن حتی به سمت دیجی هم موزو سیب پرت میشد که بیچاره بدو بدو رفت سمت در و فرار کرد! حال روز منو عماد هم بهتر از دیجی نبود و بچه ها هم لحظه ای اروم وقرار نداشتن ونمیدونستم چجوری باید از بین مهموناشون رد شیم واز اینجا بزنیم بیرون که حاجی ریاحی وشیما که حالا خودشونم بلا تکلیف بودن و نمیدونستن باید چکار کنن امدن سمتمون وشیما گفت : -بدوید بیایید بریم طبقه بالا،تا اوضاع اروم شه! وتو این میدون جنگ جلوتر از ما راه افتادن وما هم پشت سرشرن میرفتیم... لحظه ها نفس گیر بود وهمش حس میکردم الان یه استکانی،یامیوه ای چیزی از پشت میزنن تو سرو کلمون وناقصمون میکنن وبا این دلهره مسیر اتاق شیما رو طی میکردیم تا اینکه رسیدیم به اتاق و4تایی رفتیم تو اتاق! تا اینجارو دویده بودیم ونفس پفس میزدیم و بچت ها هم که حسابی ترسیده بودن گریه میکردن و ما سعی در اروم کردنشون داشتیم که شیما با صدای پر غمی گفت: -میدونستم اینطوری میشه ،به بابا گفتم عروسی نگیریم به خرجش نرفت که نرفت! طفلی حالش خیلی بد بود کم مونده بود اشکش در بیاد و تو گریه کردن با بچه ها مسابقه بزاره که حاجی امد سمتش ودرست عین فیلما با گوشه روسری ساتن سفید رنگ بلند شیما قطره اشکی که از گوشه چشمش سر خورده بود وداشت مسیر گونشو طی میکرد و پاک کرد و با اینکه خودش هم ناراحت بود ،اما با مهربانی با شیما حرف زد: -عزیزم ناراحت نباش،الان خودشون خسته میشن میرن،ماهم میریم چمدونامون وبر میداریم ومیریم زیارت اقا امام رضا (ع). یجوری حرف میزد که دل شیما قرص شه وحالا شیما اروم گرفته بود که دیگه خبری از اشک رو صورتش نبود! با دیدن این صحنه ما همینطوری که دوتایی با عماد رو ویبره بودیم و بچه ها رو تکون میدادیم دهان باز کردم و اروم گفتم : 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _جانا؟ دستم و‌از تو‌دستش بیرون کشیدم، حالا داشتم‌ میفهمیدم… شوخی نمیکرد! لحنش جدی بود… حالا داشتم میفهمیدم معین واقعا میخواست با رویا ازدواج کنه و‌این در حالی بود که هنوز یک ماه هم از عقدمون نگذشته بود! دوباره حرفهاش و‌از سر گرفت، بینیم و‌بالا کشیدم هرچند اشک هایی که اختیاری روشون نداشتم همچنان سرازیر بود… _این ازدواج اونطوری نیست که تو‌فکر میکنی، واقعی نیست جانا… من فقط میخوام اموال پدرم و‌ برگردونم و‌بعد یه راهی پیدا میکنم و‌رویارو طلاق میدم! اشک های لعنتیم و‌ با پشت دست پس زدم: _تا اینجا پیش رفتی؟ فکر همه جاش و‌ کردی؟ دوباره دست تو‌ صورتش کشید: _این تنها راهیه که میتونم… نزاشتم ادامه بده: _پس من چی؟ تکلیف من چی میشه؟ قراره ازهم جدا شیم؟ و‌نمیخواستم به غرورم بیشتر از این لطمه ای وارد بشه که سریع ادامه دادم: _خیلی خب من حرفی ندارم،میتونی من و‌طلاق بدی و‌ با رویا ازدواج کنی!