°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_486 نمیخوایی کمک کنی؟ بی هیچ حرفی امد وکنارم وبسته مای بیبی رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_487
از اینکه در یهویی باز شده بود ترسیده بودم که جواب دادم:
-تو کوفت بگیری که ترسوندیم!
با خنده اومد تو :
-دیگه ترسیدم وترسوندیم مال اون موقع بود که حامله بودی و نمیشد حتی صدای تلویزیون و زیاد کرد،الان که دیگه نه!
دوباره زیر دوش اب وایستادم :
-وقتی یهو در باز میکنی قطعا ترس هم داره و
ربطی هم به حامله بودن یا نبودن نداره!
با دیدنم زیر دوش حموم دیگه جوابم و نداد وفقط داشت نگاهم میکرد که موهای خیسم
رو از رو صورتم کنار زدم و گفتم:
-امدی سینما؟
تک پلکی زدوباصدایی که دو رگه شده بود،جواب داد :
-نه !نمیخوام تماشا کنم!
واز جایی که فقط یه شلوارک پاش بود بی
معطلی امد سمتم وزیر دوش اب،یه دستش
وانداخت دور کمرم وفاصله ای بینمون باقی
نذاشت و دستام ودوطرف صورتش
گذاشتم و گفتم:
-عماد بچه ها .......
این بار اولین بوسه رو به گردنم زد و جواب داد :
-خوابن!
و کم کم چرخیدن نگاهش روی لبامو...
تا جایی که میشد همدیگه رو بوسیدیم و عماد که احساس نیاز تو چشم هاش به خوبی پیدا بود و چشم هاش کاملا از حالت عادی فاصله گرفته بودن به این بوسیدن رضایت نمیداد که دوش اب و بست ولب زد:
-دوش گرفتن کافیه!
ودستم گرفت و کشوندم سمت وان........
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_487
حق داشت دیگه دل خوش نکنه به من...
منی که بهش قول خوشبختی دادم و هیچ خوشی و خوشبختی ای نشونش ندادم!
با شنیدن صدای رویا از فکر بیرون اومدم:
_چطور شدم؟
نیم نگاهی بهش انداختم،برام مهم نبود که لباس عقد به تن کرده ،بهش نزدیک تر شدم و طوری که کسی صدامون و نشنوه گفتم:
_من نه وقت این کارارو دارم و نه حوصلشو...
من هیچ نظری ندارم و یادم نرفته چرا دارم تن به این ازدواج میدم پس بهتره توهم فراموش نکنی و دست از این مسخره بازی هات برداری!
خودش و خونسرد نشون داد ولبخندی زد:
_اوه چقدر عصبی،خب اگه خوشت نیومده بگو،میتونم یه لباس دیگه بپوشم!
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_فقط ده دقیقه دیگه صبر میکنم،
اگه تو این ده دقیقه آماده رفتن بودی از اینجا باهم میریم بیرون اگه نه خودت بیا!
گفتم و دوباره روی صندلی نشستم،
بااینکه اون لبخند مصنوعی هنوز روی لبهاش بود اما نگاهش سرد شد و برگشت تو اتاق پرو...
دوباره فرو رفتم تو فکر جانا،امشب دیگه هرجوری بود به دیدنش میرفتم،
چه میخواست و چه نمیخواست من حق دیدنش و داشتم!
به ده دقیقه نکشید که سر و کله رویا پیدا شد و از مزون بیرون زدیم.