°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_488 بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت دو نفرمون میخواستیم بخوابیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_489
کنارم دراز کشید
چند ماه بعد،
باهر خنده تیدا وترانه ،پونهوهم هرهر میخندید وانگار تو روروک بودن بچه هاخیلی براش عجیب بود که هر چند یه بار میگفت :
-وای خدا!!
خیرسرم داشتم اماده میشدم وبه این خانم ریلکس رو هم مسئولیت اماده کردن بچه هارو داده بودم کهونشستم رو پله ها ی پیوند دهنده دوتاسالن و گفتم:
-مرسی پونه جان،اصلا فکرشو نمیکردم به این سرعت لباس بچه ها رو بپوشونی!
بین ذوق کردناش جواب داد:
-تو 24ساعته داری میپوشونیشون برات تکراری شدن من بعد از دو هفته دارم میبینمشون!
اینطوری نمیشد ،سرپا وبچه هایی که حالا 7ماهه بودن وتپل مپل،با موهای روشن وچشم های سبز رنگ که با هر بار دیدنشون قند تو دل ادم اب میشد رو از روروک بیرون اوردم وبعد از یک کمی قلقلک بازی باهاشون،امادشون کردم که پونه پرسید:
-جدی میخوای با دوتا بچه بریم سر کلاس؟
زیر لب اوهوم ی گفتم:
-کلاس غریبه نیس شوهرمه!
یکمی فکر کرد و گفت:
-ولی بعد اینکه شما رفتین بابل ودیگه خبری ازتون نشد،هیچکس نفهمید که شما با هم ازدواج کردین و همه چی در حد همون حرف درست کردنای فرزینباقی موند!
بیخیال جواب دادم:
-خب منم همینکارو کنم،نشستم تو خونه بچه ها رودارم بزرگ میکنم اونوقت تواون دانشگاه کسی نمیدونه اقا حتی ازدواج کرده چه برسه به داشتن
دوتا بچه!
پونه با چشمای ریزشده نگاهم کرد و گفت :
-پس نگران اینی که دخترای دانشگاه به خیال مجرد بودن استاد جاوید بهش نه بدن!
سرم و به اطراف تکون دادم:
-تقریبا !
کرم ریختنش گل کرد و گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_489
و نوچی گفت:
_من تو مراسم اون بودم هرچند اون بی معرفتی کرد و دعوتم نکرد ولی من میخوام دعوتش کنم و لطفا بهش بگو بیاد!
عصبی جواب دادم:
_بس کن...
بس نکرد،به مسخره بازیش ادامه داد:
_به هرحال من میخوام دعوتش کنم اگه تو نمیتونی کارت دعوت و بهش برسونی خودم این کار و میکنم!
صدام بالارفت:
_گفتم بس کن،تو هیچوقت نمیری سراغ اون دختر!
پرسید:
_چرا؟
به هرحال اون باید بدونه ما داریم باهم ازدواج میکنیم!
ماشین و کنار خیابون نگهداشتم و با صدای بلندی گفتم:
_تو دنبال چی میگردی؟
مگه همین و نمیخواستی؟
مگه نمیخواستی باهم ازدواج کنیم؟
خب داریم ازدواج میکنیم؛
تو رسیدی به اون چیزی که میخواستی حالا چته؟
حالا دیگه چی میخوای؟
مغزم داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد بااین وجود رویا آروم بود:
_میخوام مهمون دعوت کنم!
گفت و کارت دعوت و از تو کیفش بیرون آورد و به سینم کوبید:
_و تو باید این کارت و بهش برسونی وگرنه خودم میرم سراغش!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: