eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_493 با دیدن منی که حدودیک سال بود پا تو این دانشگاه نذاشته بودیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 انقدر ماهرانه خل و چل بازی درمیاورد که فقط دستم و گذاشتم بودم جلو دهنم که از خنده نپوکم و خودش هم به خنده افتاده بود که عماد متوجه سروصدای ته کلاس شد وبا دست کوبید رومیزش: -اون ته کلاس چخبره ؟ لطفا سکوت ورعایت کنید! انگشت اشارمو جلو بینیم گذاشتم واروم لب زدم: -دیگه خفه! که عماد رفت وسط کلاس وبا صدای رسایی گفت: -خیلی خب کی امادگی کنفرانس داره؟ ومنتظر چشم میچرخوند بین بچه ها و من و پونه هم سعی در قایم کردن خودمون داشتیم و پونه خودش و با چشم دوختن به ترانه که بغلش تو کیف بود مشغول کرده بودومن هم به زیبایی طرح ونقش های موزاییک کف کلاس پی برده بودم که یکی از بچه ها که دوتا صندلی با ما فاصله داشت پا شد و با صدای بلندی گفت: -من استاد! وهمین صدای بلندش واسه جا خوردن من وهول کردن پونه کافی بود یهو پستونک واز تو دهن ترانه کشید و همزمان با راه گرفتن اون دانشجو به وسط کلاس،صدای گریه ترانه هم بلند شدـ... با این اتفاق اب دهنم و به بدبختی قورت دادم و چشم دوختم به پونه ای که پستونک به دست داشت نگاهم میکرد و متوجه اطرافم نبودم که عماد با لحن کلافه و گیجی پرسید: -صدای گریه بچه از کجا میاد؟ نگاه ها به سمتمون برگشته بود اما از جایی که بچه پیدا نبود کسی نمیدونست ماجرا از چه قراره که عماد دنبال صدارو گرفت وبا هر قدم بهمون نزدیک تر شد: -کی جرات کرده با بچه بیاد سر کلاس من؟ دوقدمی من و پونه بود که سرم و گرفتم بالا وخیره تو چشاش گفتم: -من؟ سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بود و عماد هم ناباورانه فقط پلک میزد که یکی از دختران چای شیرین کلاس روبه من گفت: -پس یکسال غیبتت واسه زایمانت بوده! وهمه رو بخنده انداخت ویکی دیگه با بی حیایی کامل ادامه داد: -استاد جاوید،دانشجوی سابقت مامان شده پس کی قراره بیایی و من و بگیری منم مامان شم؟ ول وله ای تو کلاس به پا شده بود که بیاو ببین! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو فقط من و بازی دادی... تو بعد از خراب شدن اون عقد که حدس میزنم خودت با رویا برنامش و چیدی بی سر و صدا من و عقد کردی تو رسیدی به اون چیز که میخواستی و حالا داری ازدواج میکنی، حالا داری با خیال راحت با دختری که هم تراز خودته با دختری که خانوادت دوستش دارن ازدواج میکنن! روبه روش ایستادم: _این مزخرفات چیه داری میگی؟ من اگه خواستم بی سر و صدا عقد کنیم بخاطر این بود که رویا یا اون پسره لاابالی دوباره نقشه نچینن و گند نزنن به ازدواجمون، من میخواستم یواشکی عقدت کنم و خانوادم و بزارم تو عمل انجام شده که دیگه کار و از کار گذشته بدونن و تورو به عنوان عروسشون قبول کنن! عصبی بود اما خندید: _خیلی دوست داشتم این حرفهات و باور کنم ولی نمیتونم حقیقت همون چیزیه که من میدونم و توهم میدونی! حرفش و رد کردم: _حقیقت از نظر تو چیه؟ من نمیدونم! زل زد تو چشمام و انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت: _حقیقت اینه که تو میخواستی طعم من و بچشی، حقیقت اینه که ازدواج بی سرو صدا با دختربختی مثل من که فقط صدتادونه سکه مهرشه برای تو هیچ کاری نداشت، حقیقت اینه که تو ادعای عاشقی کردی ولی همش هوس بود،