°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_497 تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره واون مردکیه؟ درست بود... ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_498
به تلافی نبود این چند وقتم ،دیگه میتونم بزرگ شدن بچه هات و ببینم!
ویه قدم نزدیکتر شد به من و پونه ونگاهی به تیدا وترانه انداخت:
-چقدرم خوشکلن !
حرف های عماد و شاهرخ انگارتمومی نداشت و به نظر دوست های صمیمی ای بودن که بهد از یه مدت ندیدن همدیگه،حالا تعریفاشون حسابی گل کرده بودو ماهم به همین خاطر تنهاشون گذاشتیم وحالا همراه پونه تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم که پونه گفت:
-حالا این رفیق عماد خان ،امده تو این دانشگاه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
-اره به نظر شوخ طبعیش گل کرد:
- تا وقتی ما بودیم هر چی پیرمرده استاد ما میشد،حالا که ما نیستیم ببین چه استادایی داره میاد!
با خنده گفتم :
-با مهران یه تماس بگیرم یا نه؟
سریع حرفش وعوض کرد:
-اره بهش بگو پونه یه تار موت و به صدتا از این استادا نمیده!
وبا نازو عشوه شروع کرد به قربون صدقه رفتن مهران که حرفی نزدم و پا شدم سرپا:
-بقیه قربون صدقه رفتن مهران که حرفی نزدم و پاشدم سرپا :
-بقیه قربون صدقه رفتنات و نگهدار واسه تو راه ،بریم خونه بلند شد سرپا:
-به جبران این همه سال جوادی که فریب دادیم،حال فرزین و امیر علیم که گرفتیم، بیتاهم که از حال بردیم.....
وبا نگاه به منی که نمیفهمیدم داره چی میگه ادامه داد:
-درسته !دیگه اینجا کاری نداریم و میتونیم بریم!
شونه به شونه هم راه افتادیم که گفتم :
-دیونه ،فکر کردم چی میخوایی بگی!
بیخیال چشمی تو کاسه چر خوند:
-قابل پیش بینی نبودن ،از صفات بارز بنده است!
با رسیدن به جوادی این بار بی توجه به نگاه گیجش از جلو چشمش رد شدیم وخواستم جوابی بدم که گوشیم زنگ خورد .
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_498
_ببخشید...
من...
من نمیخواستم همچین کاری کنم
فقط دیگه نمیتونستم این حرفهات و بشنوم!
دستش و رو صورتش گذاشت و با صدای گرفته و آرومی جواب داد:
_بیا…
بیا جدا شیم…
اسمش و برای چندمین بار به زبون آوردم:
_جانا...
دست آزادش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_ امشب نمیتونیم مفصل راجع بهش حرف بزنیم،فردا حرف میزنیم!
سر تکون دادم:
_حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد من طلاقت نمیدم!
روی مبل نشست:
_ولی من میخوام این کار و کنم،برام مهم نیست اگه بقیه بفهمن قایمکی ازدواج کردم و بخاطر این ازدواج کوتاه و ناموفق یه زن مطلقه شدم،من نمیتونم بشینم و شاهد زندگی تو و رویا باشم،بیا از هم جدا شیم!
روبه روش روی زانو نشستم:
_میدونی که من راضی به طلاق نمیشم!
صورتش مملو از غم بود بااین وجود لبخندی زد:
_باید قبول کنیم همه چی تموم شده،
اینطوری بهتره!
بعد از اون سیلی صداش پایین اومده بود اما حرفهاش تلخ تر شده بود…