°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_49 نميتونستم فكرش رو بخونم و همين باعث شده بود تا عرق سردي همه ي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_50
بغض داشت خفم ميكرد و چشمام خيس خيس بودن كه جاويد از چونم گرفت و سرم و پايين آورد اما نميدونم چش شد كه به محض ديدن حالِ بدم دستش از روي صورتم افتاد و با چشم هاي گشاد شده و دهن باز موندش نگاهم كرد...
دلم نميخواست حتي يه لحظه ي ديگه تحملش كنم اما مگه اين حال دوباره خوب ميشد؟!
جاويد ميخواست چيزي بگه اما انگار نميتونست كه فقط دهنش مثل ماهي باز و بسته ميشد بدون اينكه صدايي ازش در بياد!
يه لبخند تلخ زدم و رفتم سمت ميز آرايشم...
ديگه بس بود گريه و زاري!
شروع كردم به پاك كردن اشك هام،
جاويد با يه كم فاصله از من ايستاده بود و بي هيچ حرفي نگاهم ميكرد كه يه دفعه صداي مامان به گوشم رسيد:
_ يلدا جون مامان،يه كمي از حرفاتونم نگه داريد برا بعدا
و بعد صداي خنده ي خانواده ها تو فضاي خونه پيچيد...
حالا ديگه صورتم خالي از اشك بود و حالم بهتر!
انقدر كه با تموم وجود مصمم شدم واسه انتقام از اين استاد و توي ذهنم فكري جرقه زد...
يه فكر خفن كه قطعا با شنيدنش سكته ي ناقص ميزد...
از جلو آينه اومد كنار و راه افتادم سمت در و بي اينكه به سمت جاويد برگردم گفتم:
_ بيا بريم بيرون منتظرن...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_50
نماینده خواستگاری که خواهر محترم محسن بود یه جوری مخ مامان و زد که قرار مدارای خواستگاری گذاشته شد و حالا فرداشب قرار بود با خانواده تشریف بیارن!
خرسند از اینکه میتونستم از صبری بخوام واسطه شه تا سخایی از خر شیطون بیاد پایین، مشغول خرید لباس واسه فرداشب بودم و با سوگند از این مغازه به اون مغازه در حال تردد بودیم که گوشیم زنگ خورد،
با دیدن شماره محسن لبخند گله گشادی زدم که سوگند چپ چپ نگاهم کرد:
_آقای جنتلمنتونه؟
چشمکی بهش زدم:
_آقامون جنتلمنه جنتملنه!
و همینطور که سوگند مشغول خوندن ادامه آهنگ بود گوشی و جواب دادم:
_جانم؟
صداش و صاف کرد:
_سلام، محسنم!
با ناز بیشتر گفتم:
_میدونم عزیزم!
معذب از اینطور حرف زدنم سرفه ای کرد:
_تو حالت خوبه؟ یه جوری داری حرف میزنی!
بچه مثبت بودنش هم حالم و بهم میزد هم میخندوندم که زدم زیر خنده:
_خوبم الحمدلله،شما چطوری؟
چون مثل خودش حرف زده بودم یه کم سر شوق اومدم:
_منم خوبم شکر خدا، چی میکنی با زحمتای ما واسه فرداشب
خوشحال گفتم:
_خرید میکنم، شب خواستگاریه و لباساش
با شنیدن این حرف چند لحظه ای سکوت کرد:
_خرید؟ یه چادر سفید که دیگه این کارارو نداره!
از پشت تلفن یه جوری حالم و گرفت که لبام عینهو خط صافی بر صورتم نقش بست:
_چادر؟ من؟
سریع جواب داد:
_نکنه تو یادت رفته من کیم؟ چه شرایطی دارم؟
نفس عمیقی کشیدم:
_یه خواستگاری صوریه، که حتی لازمه خانوادت من و نپسندن پس من میتونم همونجوری باشم که هستم
نوچ نوچی راه انداخت:
_اونوقت نمیگن من چطوری انتخایت کردم
زورم گرفته بود:
_چشمات و باز میکردی بعد انتخاب میکردی خب، مگه من مسخره توعم که چادر بپوشم الان میگی واسه خواستگاری فردا میگی واسه عقد پس فردا میگی واسه تموم عمر و....
یه کم که معنی حرفام فکر کردم ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم که صدای خنده های محسن به گوشم رسید:
_خب بگم نپوش؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_50
بالاخره موفق شده بودم که جلوی شریف ضایع بازی درنیارم و این حس و حال خیلی خوبی بود ،
حس و حالی که متاسفانه خیلی دووم نیاورد که پای چپم پشت پای راستم گیر کرد و با همون لبخند روی لب داشتم پخش میشدم رو میز و لبخندمم تبدیل به صدای جیغ شد حالا آماده بودم برای فرود اومدن رو میز که درست تو لحظه آخر شریف عینهو فرشته نجات بین من و میز قرار گرفت و من به جای میز شیشه ای تو بغل شریف فرود اومدم!
هرچقدر صدای نفس کشیدنهام بلند بود،
قلبم دوبرابر تو سینم میکوبید و داشت از جا کنده میشد،
چشمام و تو کاسه چرخوندم،
پر از سفیدی بود و بوی ادکلن منحصر به فردی دماغم و پر کرده بود که عمیق بو کشیدمش و همزمان با تکون خوردن اون پناهگاه سفید رنگ تازه دو هزاری کجم افتاد که سرم رو چیه و این بوی ادکلن متعلق به کیه!
من تو بغل شریف بودم که هینی کشیدم و هرچند با تاخیر اما عقب رفتم.
چند قدمی به عقب برداشتم،
قیافه شریف دیدنی نبود،
دستاش و رو هوا نگهداشته بود و پشت سرهم پلک میزد که با صدای گرفته ای گفتم:
_ببخشید!
طول کشید تا جواب داد:
_فکر میکنم...
نفسی گرفت و ادامه داد:
_فکر میکنم واسه امشب کافی باشه،
خودم راجع به اون شرکت تحقیق میکنم،
بفرمایید!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
خیرسرم میخواستم آبرو ریزی راه نندازم اما حالا نه تنها همه چیز و بدتر کرده بودم که حتی تو بغل شریف هم رفته بودم و سر روی سینش هم گذاشته بودم!
قبل از اینکه چیزی بگم با یادآوری چند ثانیه قبل نگاهی به پیرهنش انداختم،
دوتا از دکمه هاش باز شده بودن و تن و هیکل مردونش حسابی نمایان شده بود اما این چیزی نبود که چشمهام و روی خودش زوم نگهداشت،
اثر کرم پودرم روی پیرهن سفیدش بود که باعث شد گلوم خشک شه و چشمهام گرد،
گند زده بودم،
دوباره گند زده بودم که نگاهم و دنبال کرد و به پیرهن کثیفش رسید،
این بار چشمهاش و بست و دوباره باز کرد که گفتم:
_لطفا پیرهنتون و عوض کنید من میبرم میشورمش فردا تحویلتون میدم.
چشم هاش که باز شد انقدر ترسناک شده بود که لبام و تو دهنم جمع کردم و شریف گفت:
_لازم نیست،
فقط برو!
و گام بلندی به سمتم برداشت که ترسیده کنار رفتم و شریف گوشیش و برداشت و چند لحظه بیشتر طول نکشید که رسولی و فراخوند..
رسولی ده دقیقه ای خودش و رسوند و حالا من داشتم میرفتم که همزمان با پوشیدن کفشهام گفتم:
_امشب حتما راجع به اون شرکت تحقیق میکنم و فردا دست پر میام خدمتتون
لب از لب باز نکرد و فقط سر تکون داد ،
شاید زیادی به لباسش حساس بود یا شایدهم من به جنون رسونده بودمش،
هرچیزی ممکن بود!
بااین وجود همینطور که سعی میکردم خودم و به سرگیجه و سردرد بزنم آروم آروم قدم برداشتم و تو ماشین نشستم،
حالا باید میرفتم خونه بابا،
میرفتم و تحمل آدمهای اون خونه و مخصوصا رضا شروع میشد...