💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_519
عمیق نفس میکشید:
_حتما...
حتما همینطوره که تو میگی!
و با چشم به غذام اشاره کرد:
_غذات و بخور!
با شیطنت گفتم:
_دیگه عاشقانه نگاهم نمیکنی؟
چشم که گرد کرد ادامه دادم:
_فکر میکردم تموم مدتی که غذا میخورم قراره نگاه های عاشقانت به من باشه و از دیدن من درحالی که افتخار دادم و باهات اومدم بیرون و حالا جلوت نشستم و دارم غذا میخورم لذت میبری!
لبخند دندون نمایی زد،نه از روی رضایت از روی حرص و عصبانیت:
_چرا عزیزم...
نگاهت میکنم به شرطی که بیخیال خوردن اون گوجه ها بشی یا حداقل با چنگال نخوریشون!
نگاهم و به سالادم دوختم:
_یه خانم متشخص هیچوقت با دست سالاد نمیخوره
و دوباره چنگال و به سمت اون گوجه های قرمز و براق بردم و این بار با دقت فراوون موفق شدم یکیشون و گیر بندازم و این اتفاق بیشتر از من برای معین خوشایند بود که نفس عمیق و آسوده ای کشید
و البته از جایی که میدونست حواسم بهش هست نگاهش و روم نگهداشت و لبخند زد و من مشغول خوردن سالاد و بعد هم غذام شدم...
آروم غذا میخوردم،مثل قبل تند تند همه چیز و روهم نمیریختم و معین هنوز داشت نگاهم میکرد البته نه با اشتیاق اون دقایق اول و بیشتر انگار گشنش بود که هر چند ثانیه یکبار سیب گلوش بالا و پایین میشد و من بالاخره دلم به رحم اومد: