💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_525
_پس بخاطر اینه که شما نمیخواید به این سادگی ها همه چیز و بسپارید به امیری؟
نفس عمیقی کشید:
_امیری و بابا رفقای خیلی قدیمین،
چند سال پیش که میخواستیم شرکت و کارخونه رو ارتقا بدیم امیری خیلی به بابا کمک کرد اما در ازای اون کمک ها سهام کارخونه رو خرید،
همون وقتی که برندمون هنوز مطرح و معروف نشده بود اینکارو کرد و بعد از گذشت چند سال وقتی همه چیز خوب پیش رفت وقتی اون شرکت و کارخونه و هتل زبون زد خاص و عام شدن متوجه شدیم دیگه خبری از رفاقت نیست،
از اون رفاقت هیچ چیز نمونده بود...
بابا و امیری رقیب هم شدن و بااینکه مدیریت اون شرکت حق مسلم بابا بود اما امیری همیشه درحال سنگ انداختن بود هرچند تا بازنشستگی بابا موفق نشد و حالاهم که داره تموم تلاشش و میکنه که من جانشین بابام نشم...
بلند شدم و به سمتش رفتم،
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_و تو بخاطر من...
بخاطر ازدواج با من که انقدر سریع و با عجله اتفاق افتاد ممکنه همه چیز و از دست بدی!
لبخندی تحویلم داد:
_من همه تلاشم و میکنم،روزهایی که آلمانیم قرار نیست فقط به فکر تاسیس شرکت جدید باشم، میخوام با همه سهامدارها در ارتباط باشم،میخوام اونارو بکشم سمت خودم!
لب زدم: