💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_721
باهات حرف بزنم...
ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی من فقط مجبور شدم...
مجبور شدم که...
حرفش و ادامه نداد،
بغض راه گلوم و بست...
چونم میلرزید و چشم هام مدام پرو خالی میشد با ترسی که تو وجودم رخنه کرده بود پرسیدم:
_مجبور شدی که چی؟
طول کشید اما جواب داد:
_حال پدرم اصلا خوب نیست و من تنها امید پدر و مادرمم،جانا ممکنه پدرم واسه همیشه خونه نشین بشه و اصلا بعید نیست اگه قلبش یه بار دیگه بگیره واسه همیشه از دستش بدم...
چشم بستم و دوباره باز کردم:
_مجبور شدی که چی؟
جواب من و بده!
نه فقط صدام همه تنم میلرزید از پیش بینی حرفهایی که ممکن بود از معین بشنوم میلرزیدم که دوباره صداش گوشم و پر کرد:
_جانا من...
من به خاطر این چیزهایی که گفتم و به خاطر خیلی چیزهای دیگه که خودت کم و بیش میدونی مجبورم با رویا ازدواج کنم!
شدت لرزش دستم انقدر زیاد بود که گوشی از دستم افتاد و دوباره برداشتمش،
حرفهای معین همچنان ادامه داشت: