eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
484 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_72 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دستش روي كمر شلوارم نشست و محكم ازش گرفت! از ترس چشمام چهارتا شده بود و حتي نفس كشيدنم هم نامنظم شده بود... نميدونستم ميخواد چيكار كنه و همين باعث شده بود با حالت غمگيني زل بزنم بهش كه عماد پوزخندي زد و تو يه حركت،شلوارم و محكم كشيد بالا! كه جيغي زدم: _ چته وحشي با دستش محكم از دو طرف لپام گرفت كه دهنم مثل ماهي شد و با همون حال گفتم: _ ولم كن كه سرش و نزديك گوشم آورد و با لحنِ جديش لب زد: _ انقد پررو نباش كه بد ميبيني! و بعد صورتم و از شر دستش خلاص كردم و به تلافي تموم اين كاراش وقتي رو ازم برگردوند، مچ دستش و محكم گاز گرفتم! انقدر محكم كه از درد فريادي كشيد و همزمان در اتاق باز شد كه هر دو ، گردنامون سمت در چرخيد و با ديدن دختري كه از شدت تعجب سرجاش خشك شده بود از خجالت آب شديم! فضا انقدر سنگين بود كه تا چند ثانيه فقط سكوت بينمون بود و بعد اون دختر كه ارغوان،خواهر عماد بود سرش رو به اطراف تكون داد و آروم لب زد: _ عماد... كه حالا يخ عماد هم باز شد و با خنده از روي تخت بلند شد و به سمت ارغوان رفت و محكم توي آغوش كشيدش... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_72 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن! باورم نميشد آدمي كه داشت به ارغوان دورت بگردم و دلم برات تنگ شده بود و...ميگفت،عماد باشه و فقط با حسودي زل زده بودم بهشون كه حالا انگار بين خوش و بششون چشم ارغوان به من افتاد و با لبخند به سمتم اومد، كه از روي تخت بلند شدم و خيلي صميمي هم و بغل كرديم: _ سلام عزيزدلم از آغوش هم كه جدا شديم با يادآوري چند دقيقه ي قبل كه در اتاق باز شد با خجالت جواب دادم: _ سلام،خوشبختم از آشناييتون اما نه! اين دختر گرم تر از اين حرفا بود كه نگاهي به صورتم انداخت و دوباره بغلم كرد: _ فكر نميكردم عماد انقدر خوش سليقه باشه! صداي پورخند عماد باعث شد بهش نگاه كنيم: _سليقه؟!بهتره از مامان بابا تشكر كني،لقمه ايه كه اونا برام گرفتن چشماي ارغوان ريز شد و با ابرو به تخت اشاره كرد و گفت: _مثل اينكه لقمهه خيلي به دهنت خوشمزه اومده از اين حرفش با اينكه خجالت كشيدم اما نتونستم جلوب خنده امو بگيرم و با ارغوان قهقه ميزديم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸
❤️ 😍 از با هر قدم که پشت سرش میرفتم بیشتر میفهمیدم چقدر این خونه لاکچری و خفنه! هرچند بهشون نمیخورد اما از وسایل شیک تجملاتی نه تنها چیزی کم نداشتن بلکه اضافه هم داشتن! تو حال و هوای خونشون بودم که همزمان با رسیدن به انتهای راهرو و جلوی در اتاقی ایستاد و برگشت سمتم: _پس چرا حرف نمیزنی؟ از فکر بیرون اومدم و طلبکار نگاهش کردم: _ترسیدم! این بار اون کلافه بود، چشماش و باز و بسته کرد: _بابام میخواد صیغه محرمیت بخونه، میفهمی؟ انقدر خودم و خونسرد و آروم نشون دادم که برای خودمم باور کردنی نبود و گفتم: _خب بخونه! و رو پاشنه پا چرخی زدم و ادامه دادم: _خونه خوشگلی دارید، خوشم اومد! و خواستم راهی شم و تو راهرو قدمی بزنم که عصبی جواب داد: _تو عقلت و از دست دادی!نمیفهمی داری چیکار میکنی نمیفهمی... سریع برگشتم و گفتم: _من خیلیم روبه راهم،فقط دارم بازی ای که تو شروع کردی و ادامه میدم! پوزخندی زد: _جدا؟ لبخندی تحویلش دادم و بعد سری به نشونه تایید تکون دادم که بهم نزدیک تر شد: _تو من و نمیشناسی، به نظرم اگه همین الان بریم پایین و بگیم این عقد عقب بیفته فرصت خوبیه که توهم سر عقد بیای! حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم: _وای ترسیدم برادر! و با صدای بلند زدم زیر خنده که یهو عین وحشیا از چونم گرفت و سرم و بالا نگهداشت: _وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم،بفهم و هرهر کرکر راه ننداز! حرفاش به درک یه جوری چونم و قفل کرده بود که از درد رو پاهام بند نبودم و چهرم گرفته شده بود: _ولم کن و تموم زورم و زدم یباره سرم و کشیدم عقبکه انگار متوجه چیزی شد! نگاهش رنگ تعجب گرفت، هنوز نمیدونستم چی باعث متعجب شدنشه که خیزه بهم لب زد: _پیشونیت چیشده؟ تازه دو هزاریم افتاد که روسری لعنتیم عقب رفته و با عصبانیت جلو کشیدمش: _چیزی نیست! اما واسه اون خوب اتویی بود که پوزخند زد: _پس بخاطر همینه رو سری و تا رو چشمات کشیدی جلو؟ پیشونیت به خوشگلیت اضافه کرده! و پوزخندش به قهقهه تبدیل شد که حرصم گرفت، انقدر که صدای نفس هام بلند شده بود، اون حق نداشت من و مسخره کنه! یه قدم خودم و بهش نزدیک تر کردم و جدی و عصبی گفتم: _به تو هیچ ربطی نداره! بی اختیار چونم هم شروع به لرزش کرده بود و بغض سنگینی گلوم و گرفته بود حرفش بد به غرورم لطمه زده بود، با اینطور دیدنم لبخند کجی کنج لب هاش نشست: _باشه حالا گریه نداره که! دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تنها چیزی که آرومم میکرد گرفتن حالش بود که جواب دادم: _اگه میخواستم این عقد و بهم بزنم، حالا دیگه مصمم واسه بهم نزدنش! گفتم و عقب گرد کردم، بی اینکه منتظر بمونم، فقط میخواستم برم پایین و با جواب بله و نقشه هایی که واسه بعدش داشتم حسابی حالش و بگیرم، همزمان با رسیدنم به پله اول کنارم ظاهر شد: _با این کارت قبر خودت و میکنی! بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _یه قبر و دوتا آدم، نگران نباش! و سرانجام رسیدیم به پایین، اول از همه حاجی متوجه حضورمون شد و با لبخند نگاهش و بین هر دومون چرخوند: _چیشد؟ لبخند ظاهری ای زدم: _ما آماده ایم! و نگاه مهربون و اما در حقیقت پر نفرتی به محسن انداختم و بین تبریکهای هر دو خانواده راه افتادم به سمتشون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش انقدر عصبی و ترسناک شد که منتظر بودم بره بیرون و در عرض چند دقیقه نه تنها این شایعه مسخره رو جمع کنه که حتی بفهمه همه چی زیر سر کیه و همین امروز اخراجش کنه اما اینطور نشد که صداش و شنیدم: _مزخرفه، تو اصلا اون تیپ دختر مورد علاقه من نیستی! گفت و نشست رو صندلیش!! کم مونده بود خودم و از پنجره پرت کنم پایین، نفس نفس زدم و با چشمای گشاد شدم زل زدم بهش: _چی؟ من تیپ مورد علاقتون نیستم؟ خیره تو چشمام سری تکون داد: _اصلا و ابدا! پوزخندی زدم: _شماهم همینطور، شماهم اصلا از اون دسته مردهایی نیستید که من خوشم میاد! خنده های حرصیش بلند شد و از روی صندلیش پاشد: _چی میگی؟ همه آرزوشونه مردی مثل من کنارشون باشه، حتی واسه یه ساعت! نگاه مسخره ای بهش انداختم: _من مسئول بدسلیقگی دیگران نیستم! تو این لحظه انگار یادم رفته بود کسی که دارم باهاش کلکل میکنم رئیسمه، جناب معین خان شریفِ که اسمش و یه تریلی هم نمیکشه و اینجوری داشتم بلبل زبونی میکردم که شریف راه افتاد به سمتم: _مطمئنی بقیه بد سلیقن؟ مطمئنی مشکل از چشمات نیست؟ و مدام به خودش اشاره میکرد که تا اومدم جواب بدم در باز شد و صدای آشنای یزدانی به گوش جفتمون رسید: _شهین چیکار کردی؟