°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_72 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_73
دستش روي كمر شلوارم نشست و محكم ازش گرفت!
از ترس چشمام چهارتا شده بود و حتي نفس كشيدنم هم نامنظم شده بود...
نميدونستم ميخواد چيكار كنه و همين باعث شده بود با حالت غمگيني زل بزنم بهش كه عماد پوزخندي زد و تو يه حركت،شلوارم و محكم كشيد بالا!
كه جيغي زدم:
_ چته وحشي
با دستش محكم از دو طرف لپام گرفت كه دهنم مثل ماهي شد و با همون حال گفتم:
_ ولم كن
كه سرش و نزديك گوشم آورد و با لحنِ جديش لب زد:
_ انقد پررو نباش كه بد ميبيني!
و بعد صورتم و از شر دستش خلاص كردم و به تلافي تموم اين كاراش وقتي رو ازم برگردوند،
مچ دستش و محكم گاز گرفتم!
انقدر محكم كه از درد فريادي كشيد و همزمان در اتاق باز شد كه هر دو ،
گردنامون سمت در چرخيد و با ديدن دختري كه از شدت تعجب سرجاش خشك شده بود از خجالت آب شديم!
فضا انقدر سنگين بود كه تا چند ثانيه فقط سكوت بينمون بود و بعد اون دختر كه ارغوان،خواهر عماد بود سرش رو به اطراف تكون داد و آروم لب زد:
_ عماد...
كه حالا يخ عماد هم باز شد و با خنده از روي تخت بلند شد و به سمت ارغوان رفت و محكم توي آغوش كشيدش...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_72 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_73
تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن!
باورم نميشد آدمي كه داشت به ارغوان
دورت بگردم و دلم برات تنگ شده بود و...ميگفت،عماد باشه و فقط با حسودي زل زده بودم بهشون كه حالا انگار بين خوش و بششون چشم ارغوان به من افتاد و با لبخند به سمتم اومد،
كه از روي تخت بلند شدم و خيلي صميمي هم و بغل كرديم:
_ سلام عزيزدلم
از آغوش هم كه جدا شديم با يادآوري چند دقيقه ي قبل كه در اتاق باز شد با خجالت جواب دادم:
_ سلام،خوشبختم از آشناييتون
اما نه!
اين دختر گرم تر از اين حرفا بود كه نگاهي به صورتم انداخت و دوباره بغلم كرد:
_ فكر نميكردم عماد انقدر خوش سليقه باشه!
صداي پورخند عماد باعث شد بهش نگاه كنيم:
_سليقه؟!بهتره از مامان بابا تشكر كني،لقمه ايه كه اونا برام گرفتن
چشماي ارغوان ريز شد و با ابرو به تخت اشاره كرد و گفت:
_مثل اينكه لقمهه خيلي به دهنت خوشمزه اومده
از اين حرفش با اينكه خجالت كشيدم اما نتونستم جلوب خنده امو بگيرم و با ارغوان قهقه ميزديم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_73
از با هر قدم که پشت سرش میرفتم بیشتر میفهمیدم چقدر این خونه لاکچری و خفنه!
هرچند بهشون نمیخورد اما از وسایل شیک تجملاتی نه تنها چیزی کم نداشتن بلکه اضافه هم داشتن!
تو حال و هوای خونشون بودم که همزمان با رسیدن به انتهای راهرو و جلوی در اتاقی ایستاد و برگشت سمتم:
_پس چرا حرف نمیزنی؟
از فکر بیرون اومدم و طلبکار نگاهش کردم:
_ترسیدم!
این بار اون کلافه بود،
چشماش و باز و بسته کرد:
_بابام میخواد صیغه محرمیت بخونه، میفهمی؟
انقدر خودم و خونسرد و آروم نشون دادم که برای خودمم باور کردنی نبود و گفتم:
_خب بخونه!
و رو پاشنه پا چرخی زدم و ادامه دادم:
_خونه خوشگلی دارید، خوشم اومد!
و خواستم راهی شم و تو راهرو قدمی بزنم که عصبی جواب داد:
_تو عقلت و از دست دادی!نمیفهمی داری چیکار میکنی نمیفهمی...
سریع برگشتم و گفتم:
_من خیلیم روبه راهم،فقط دارم بازی ای که تو شروع کردی و ادامه میدم!
پوزخندی زد:
_جدا؟
لبخندی تحویلش دادم و بعد سری به نشونه تایید تکون دادم که بهم نزدیک تر شد:
_تو من و نمیشناسی، به نظرم اگه همین الان بریم پایین و بگیم این عقد عقب بیفته فرصت خوبیه که توهم سر عقد بیای!
حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم:
_وای ترسیدم برادر!
و با صدای بلند زدم زیر خنده که یهو عین وحشیا از چونم گرفت و سرم و بالا نگهداشت:
_وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم،بفهم و هرهر کرکر راه ننداز!
حرفاش به درک یه جوری چونم و قفل کرده بود که از درد رو پاهام بند نبودم و چهرم گرفته شده بود:
_ولم کن
و تموم زورم و زدم یباره سرم و کشیدم عقبکه انگار متوجه چیزی شد!
نگاهش رنگ تعجب گرفت،
هنوز نمیدونستم چی باعث متعجب شدنشه که خیزه بهم لب زد:
_پیشونیت چیشده؟
تازه دو هزاریم افتاد که روسری لعنتیم عقب رفته و با عصبانیت جلو کشیدمش:
_چیزی نیست!
اما واسه اون خوب اتویی بود که پوزخند زد:
_پس بخاطر همینه رو سری و تا رو چشمات کشیدی جلو؟ پیشونیت به خوشگلیت اضافه کرده!
و پوزخندش به قهقهه تبدیل شد که حرصم گرفت، انقدر که صدای نفس هام بلند شده بود،
اون حق نداشت من و مسخره کنه!
یه قدم خودم و بهش نزدیک تر کردم و جدی و عصبی گفتم:
_به تو هیچ ربطی نداره!
بی اختیار چونم هم شروع به لرزش کرده بود و بغض سنگینی گلوم و گرفته بود
حرفش بد به غرورم لطمه زده بود،
با اینطور دیدنم لبخند کجی کنج لب هاش نشست:
_باشه حالا گریه نداره که!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تنها چیزی که آرومم میکرد گرفتن حالش بود که جواب دادم:
_اگه میخواستم این عقد و بهم بزنم، حالا دیگه مصمم واسه بهم نزدنش!
گفتم و عقب گرد کردم، بی اینکه منتظر بمونم، فقط میخواستم برم پایین و با جواب بله و نقشه هایی که واسه بعدش داشتم حسابی حالش و بگیرم،
همزمان با رسیدنم به پله اول کنارم ظاهر شد:
_با این کارت قبر خودت و میکنی!
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_یه قبر و دوتا آدم، نگران نباش!
و سرانجام رسیدیم به پایین،
اول از همه حاجی متوجه حضورمون شد و با لبخند نگاهش و بین هر دومون چرخوند:
_چیشد؟
لبخند ظاهری ای زدم:
_ما آماده ایم!
و نگاه مهربون و اما در حقیقت پر نفرتی به محسن انداختم و بین تبریکهای هر دو خانواده راه افتادم به سمتشون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_73
قیافش انقدر عصبی و ترسناک شد که منتظر بودم بره بیرون و در عرض چند دقیقه نه تنها این شایعه مسخره رو جمع کنه که حتی بفهمه همه چی زیر سر کیه و همین امروز اخراجش کنه اما اینطور نشد که صداش و شنیدم:
_مزخرفه،
تو اصلا اون تیپ دختر مورد علاقه من نیستی!
گفت و نشست رو صندلیش!!
کم مونده بود خودم و از پنجره پرت کنم پایین،
نفس نفس زدم و با چشمای گشاد شدم زل زدم بهش:
_چی؟
من تیپ مورد علاقتون نیستم؟
خیره تو چشمام سری تکون داد:
_اصلا و ابدا!
پوزخندی زدم:
_شماهم همینطور،
شماهم اصلا از اون دسته مردهایی نیستید که من خوشم میاد!
خنده های حرصیش بلند شد و از روی صندلیش پاشد:
_چی میگی؟
همه آرزوشونه مردی مثل من کنارشون باشه،
حتی واسه یه ساعت!
نگاه مسخره ای بهش انداختم:
_من مسئول بدسلیقگی دیگران نیستم!
تو این لحظه انگار یادم رفته بود کسی که دارم باهاش کلکل میکنم رئیسمه،
جناب معین خان شریفِ که اسمش و یه تریلی هم نمیکشه و اینجوری داشتم بلبل زبونی میکردم که شریف راه افتاد به سمتم:
_مطمئنی بقیه بد سلیقن؟
مطمئنی مشکل از چشمات نیست؟
و مدام به خودش اشاره میکرد که تا اومدم جواب بدم در باز شد و صدای آشنای یزدانی به گوش جفتمون رسید:
_شهین چیکار کردی؟